سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
 
پرونده ویژه سید آزادگان (۳۴)؛

خاطرات آزادگان قزوینی از حجت الاسلام و المسلمین شهید ابوترابی

خاطرات آزادگان قزوینی از حجت الاسلام و المسلمین شهید ابوترابی
به مناسبت سالروز درگذشت سید آزادگان حجت الاسلام ابوترابی خاطرات ایشان را از زبان آزادگان استان قزوین مرور می کنیم.

به گزارش روابط‌ عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آن روز که نیروهای صلیب سرخ جهانی در برابر ادب وشخصیت سیاسی و معنوی سید آزادگان سر تسلیم فرود آورده و از او به عنوان پدیده‌ای در اردوگاه‌ها یاد می کنند که نمونه اش تاکنون در اردوگاه‌های جهان دیده نشده است، می توان پی به ظهور شخصیت بزرگ انسانی برد که ثمره ی وجودی اش در طول 10 سال اسارت، حفظ حیات دهها هزار آزاده ی مقاوم و سرافرازی است که دنیا از آنان به نیکی یاد می کند. 

وارد صفحه ویژه سید آزادگان شوید

آن روز که نیروهای صلیب سرخ جهانی در برابر ادب و شخصیت سیاسی و معنوی سید آزادگان سر تسلیم فرود آورده و از او به عنوان پدیده‌ای در اردوگاه‌ها یاد می کنند که نمونه‌اش تاکنون در اردوگاه‌های جهان دیده نشده است، می توان پی به ظهور شخصیت بزرگ انسانی برد که ثمره‌ی وجودی اش در طول 10 سال اسارت، حفظ حیات ده‌ها هزار آزاده‌ی مقاوم و سرافرازی است که دنیا از آنان به نیکی یاد می کند.

صلیب سرخ جهانی و پدیده‌ای به نام ابوترابی!

جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)

باید پای صحبت‌های صمیمی و صادقانه ی آزادگان نشسته باشید تا معنای واژه ی ایثار و مقاومت این پدیده ی ارزشمند را درک کنید.

آزادگان دلاوری که معتقدند اگر ابوترابی نبود و آنان را هدایت نمی‌کرد شاید درصد ناچیزی از این عزیزان از نظر روحی و روانی و جسمی، سالم به آغوش خانواده‌هایشان باز می‌گشتند.
آزادگان ما معتقدند اردوگاه‌های اسرای ایرانی در عراق، حکم یک دولت و کشوری را داشت که منجی و سکاندار آن سید علی اکبر ابوترابی و ملت آن، آزادگان سرافرازی بودند که با مدیریت و رهبری این سید والامقام آن را اداره می کردند و این خود بیان عظمت و بزرگی مردی است که حیات کوتاه زندگی اش نگذاشت تا زوایای پنهان سیره‌ی الهی اش آشکار شود. 

و امروز ابوترابی را از زبان آزادگان استان قزوین مرور می کنیم:
 
شجاع آهنگری، آزاده قزوینی می‌گوید: درارودگاه موصل بودیم که یک روز آمدند و اسامی 20 نفر را خواندند که من و حاج آقا هم جزو آنها بودیم، گفتند: صدام حکم اعدام شما را داده اند و بلافاصله هم مأموران عراقی آمدند و ما را بردند.

ابتدا ما را به داخل اتاقی بردند و بعد از دقایقی یک افسر و چند سرباز شلاق به دست وارد شدند، گفتند دستور است که نفری یکصد ضربه شلاق به شما بزنیم و بعد حکم اعدام را اجرا کنیم.
سربازهایی که شلاق به دست داشتند بسیار قوی و قد بلند و خشن بودند به طوری که قیافه ها و حالت های آنها ما را وحشت زده کرده بود.
ما که مانده بودیم چه کار بکنیم ، حاج آقا از جایشان بلند شده و به افسر عراقی گفتند: شما با بقیه کاری نداشته باشید و شلاق  همه را به من بزنید.
افسر عراقی وقتی جثه ی کوچک و ضعیف حاج آقا را دید خنده ای کرد و گفت: اگر من 2 ضربه بزنم که تو مرده ای؟
حاج آقا فرمودند: شما بزنید، اگر من مردم که مردم، ولی اگر زنده ماندم اینها را آزاد کنید. افسر عراقی هم قبول کرد و دستور شلاق حاج آقا را داد، شلاقی که به دست عراقی ها بود از چند رشته سیم مسی درست شده بود که قوی ترین افراد طاقت خوردن یک ضربه ی آن را نداشتند.
سربازها با قدرت تمام 5 ضربه به بدن حاج آقا زدند، در حالی که ایشان زیر لب در حال گفتن ذکر بودند که افسر عراقی گفت: دست نگهدارید و آمد جلو و لباس حاج آقا را کنار زد تا جای شلاق ها را ببیند، اما در کمال ناباوری وقتی لباس حاج آقا را کنار زد، ‌هیچ اثری از شلاق در بدن ایشان دیده نمی شد، به طوری که افسر عراقی تعجب کرده و اصلا باور نمی کرد، لذا خطاب

به سربازها گفت: شلاق ها را کنار بگذارید، این آدم،‌ آدم معمولی نیست. و از حاج آقا پرسید: چطور می شود که آثار شلاق روی بدنتان نیفتاده است؟
حاج آقا هم فرمودند: بالاخره ما هم خدایی داریم!
 

صادق ابوالحسنی‌ها می‌گوید: در اردوگاه موصل که بودیم، در محوطه ی اردوگاه دستگاه بلوک زنی و قالب های آن را مستقر کرده بودند که این کار توسط رزمندگان انجام می شد و در قبال انجام این کار مزدی هم به بچه ها تعلق می‌گرفت.
یک روز یکی از اسرا  بچه ها را تحریک کرد و گفت: این بلوک هایی که شما می زنید، عراقی ها به جبهه ها برده و سنگر می سازند تا در پناه آن رزمندگان ما را قتل و عام کنند.
این موضوع که مطرح شد، بچه هایی که بلوک می زدند دست از کار کشیدند به طوری که عراقی ها عصبانی شده و همه را به داخل سلول ریخته و هر 24 ساعتی فقط 5 دقیقه اجازه می دادند که آنها برای بیرون روی، از سلول‌هایشان خارج شوند آن هم با اعمال شاقه.

مدتی بچه ها در شرایط سخت زندان بسر بردند تا این که حاج آقای ابوترابی را از اردوگاه عنبر به اردوگاه ما منتقل کردند و ایشان وقتی از وضعیت اسرا با خبر شد، در جمع آنها حاضر شده و گفت: شما اشتباه می کنید، این بلوک‌ها را برای ساختمان‌های اردوگاهها استفاده می‌کنند و مورد مصرف جبهه ندارد، لذا خود ایشان هم مدتی مشغول به بلوک زدن شد و سایر بچه ها هم قبول کردند که این کار را انجام دهند که همگی از سلول خارج و به وضع عادی بازگشتند.
 

علی اکبرشاهی می‌‌گوید: در یک دوره ای از ایام اسارت، عراقی ها شدیدا با اقامه نماز جماعت بچه ها مخالفت می کردند و بعد هم به بهانه های مختلف تلاش می کردند که خواندن نماز برای بچه ها به قدری سخت شود که منجر به ترک آن بشود.
یک روز رفتیم سراغ حاج آقا و گفتیم: با توجه به اقداماتی که عراقی ها انجام می دهند، می خواهند نمازجماعت را از ما بگیرند.
حاج آقا گفت: اتفاقا زمانی که در زندان ساواک بودیم، آنجا هم نظیر همین بساط را پیاده کرده و به بهانه های مختلف تلاش می کردند که بچه ها ترک نماز کنند، اما ما باید هوشیار باشیم. ما اصراری بر انجام مستحبات نداریم، اما اگر بخواهند جلوی واجبات ما را بگیرند، ما هم جلویشان خواهیم ایستاد، حتی اگر به کشتنمان ختم شود.

جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)

سید عباس ایزدپناه می‌گوید: یک روز، تعرض یکی از نگهبانان عراقی به یکی از اسرای جانباز، موجب سرنگونی و مجروحیت او شد که تعرض همگانی آزادگان را در پی داشت، به طوری که به نگهبانان عراقی حمله کرده و زد و خورد شدیدی پیش آمد که منجر به تیراندازی عراقی ها و کشته و زخمی شدن تعدادی از آزادگان  و کشته شدن 2 عراقی شد.
عراقی ها هم که فکر می کردند مسبب شلوغی حاج آقای ابوترابی هستند ایشان را بردند استخبارات.
وقتی حاج آقا از استخبارات برگشتند بچه ها به دور ایشان حلقه زده و از ماجرایی که بر ایشان گذشته بود جویا شدند که ایشان فرمودند: مرا از اینجا مستقیم بردند به دادگاه و وقتی وارد دادگاه شدم، رییس دادگاه مأمورانی را که مرا آورده بودند، صدا زد و خطاب به آنها گفت: شما چقدر احمق هستید که ایشان را آورده اید دادگاه، فکر می کنید اردوگاه را شما اداره می کنید، اگر ایشان نبود شما از اداره اردوگاه عاجز بودید و بلافاصله هم دستور برگرداندن مرا به اردوگاه صادر کردند.

 

حشمت اله برچلو می‌گوید: با یکی از خلبانان که در جریان کودتای نوژه دستگیر و محکوم به اعدام شده بود در اردوگاه موصل عراق آشنا شدیم.
ایشان تعریف می کرد: دادگاه ایران که قاضی آن یک روحانی بود، مرا محکوم به اعدام کرده و از من خواست که آخرین درخواستم را قبل از اعدام مطرح کنم.
من هم با توجه به این که زن و فرزندانم در مسافرت بودند، گفتم: به مدت 4 روز فرصت بدهید تا خانواده ام از مسافرت بیایند و آنها را ببینم و بعد مرا اعدام کنید. قاضی هم قبول کرد، اما در فاصله همین 4 روز تهاجم گسترده رژیم عراق علیه ایران آغاز شد و آن روزها درست زمانی بود که هواپیماهای عراق، همدان، تهران و برخی از شهرهای کشور را بمباران کرده و در جبهه های مختلف هم حملات نظامی آنها آغاز شده بود.
بعد از 4 روز همسر و فرزندانم به دیدارم آمدند و با آنها خداحافظی کردیم، اما به دلیل آغاز جنگ و درگیری هایی که به وجود آمده بود، بحث اعدام ها به تعویق افتاد تا این که پس از گذشت چند روز مسوولین زندان را خواستم و گفتم: برای من که یک خلبان ایرانی هستم خیلی زور دارد که عراقی ها بیایند و شهرهای ما را بمباران کنند، لذا من حاضرم به جای من زن و بچه ام را در زندان نگه دارید و من بروم میدان جنگ و با عراقی ها بجنگم.
این را که گفتم، چند روزی گذشت و با پیشنهاد من موافقت کرده و مرا از زندان آزاد کرده و عازم مناطق جنگی شدم.
این خلبان ایرانی بعد از چند مورد که به ماموریت های مختلف می رود هواپیمایش مورد اصابت گلوله های عراقی ها قرار گرفته و ایشان خود را از هواپیما با چتر نجات به بیرون می اندازد که در حیاط منزل یکی از عراقی های شهر بغداد سقوط می کند.
ایشان تعریف می کرد: وقتی من با چتر افتادم زمین، در حالی که مجروح بودم، مردم عراق به سر من ریخته و تا جا داشتم مرا با مشت و لگد و چوب و چماق زدند، به طوری که کاملا از هوش رفته و وقتی چشمم را باز کردم داخل سلولی تنگ و تاریک بودم و آقایی را کنارم دیدم که از من پرستاری می کرد. به هوش که آمدم پرسیدم: شما کی هستید؟
گفت: من بچه قزوین هستم و از روحانیون این شهر و اسمم هم ابوترابی است و ...
خلبان ایرانی که متوجه می شود ایشان روحانی است و با توجه به این که حکم اعدام ایشان را هم یک روحانی صادر کرده بود، ناراحت شده و به حاج آقا می گوید: تا الآن هر چه قدر مرا کمک کرده و برایم دلسوزی کرده ای کافی است و از شما ممنونم، اما از حالا تو آن طرف سلول، من هم این طرف و دیگر با هم هیچ کار و حرفی نداریم.
حاج آقای ابوترابی هم حرفی نمی زند، اما از آنجایی که خلبان ایرانی دست ها و پاهایش شکسته و مجروح بوده و توان انجام دادن هیچ کاری را نداشته، او را رها نکرده و تمام کارهایش را برایش انجام می دهد. حتی نظافت و گذاشتن غذا به دهان او را.

خلبان ایرانی می گوید: این وضعیت ماه ها ادامه داشت و من هر روز به ایشان کم محلی کرده و او را از خودم طرد می کردم و گاهی هم به ایشان و روحانیت ناسزا می گفتم، اما ایشان می گفت: تو هر چه می خواهی به من بگو، اما افتخار خدمت به یک مجروح جنگی را از من نگیر، ‌شما ستون دولت ما هستید، شما زینت کشورید، شما سرباز امام زمانید و من افتخار می کنم که برای شما کاری انجام بدهم، ضمن این که بگذار حالت کاملا خوب بشود، بعد از آن دیگر با تو کاری ندارم.
بیش از 3 ماه که از این ماجرا می گذرد کم کم حال خلبان خوب شده و قادر می شود که به سختی قاشق غذا را به دهانش برساند، اما هنوز حاج آقا به ایشان توجه ویژه داشته و مرتب هم در حال نماز، دعا و نیایش بوده است.
خلبان ایرانی می گوید: وقتی این همه ایثار، گذشت، مهربانی و صداقت حاج آقا را دیدم کم کم خودم را به او نزدیک کرده و سرانجام هم گفتم: من به هیچ وجه نمی خواستم با شما رفیق باشم، اما دیدم شما واقعا انسان کاملی هستید و می خواهم از این پس رفیق و مطیع شما باشم.
 

نورالدین چوپانی می‌گوید: بعد از اسارت، ما به اردوگاه موصل یک منتقل شدیم، آنجا بچه ها تظاهرات کرده و شعارهای الموت لصدام می دادند که منجر به درگیری با نگهبانان عراقی شد و در این درگیری تعدادی از بچه ها شهید و تعدادی هم مجروح شدند.
بعد از این درگیری، ما را فرستادند به موصل 3، آنجا 24 ساعته در حبس بودیم و هیچ گونه آزادی نداشتیم و فقط دو وعده صبح و شب، آن هم چند دقیقه ای برای بیرون روی  ما را از آسایشگاه با شکنجه خارج و داخل می کردند.
یک شب که برق ها هم رفته بود و همه جا تاریک بود، دیدیم سر و صدای عراقی ها می آید. آنها در آسایشگاه ما را باز کرده و گفتند: میهمان عزیزی برای شما آورده ایم، که باید احترامش را داشته باشید، سپس حاج آقای ابوترابی را به آسایشگاه ما منتقل کردند.
آن شب همه جا تاریک بود، اما وقتی حاج آقا وارد آسایشگاه ما شد انگار همه جا روشن است و از همه مهم تر اینکه دل هایمان آرام گرفت و همه ی سختی ها، شکنجه ها و ناملایمات را فراموش کردیم.
حاج آقا از وضع اردوگاه ما پرسیدند و ما هم ماجرا را تعریف کرده و گفتیم: ما هم  آماده هستیم که علیه رژیم عراق قیام کرده و نگذاریم که این ها در آسایش باشند، اما حاج آقا ما را دعوت به صبرکرده و چندین سخنرانی برای ما گذاشتند.
ایشان می فرمودند: زمانی که ما در جبهه ها حضور داشتیم وظیفه حسینی داشتیم و امروز که در اسارت هستیم باید زینبی عمل کنیم. بنابراین هیچ گونه عکس العملی شما نباید از خودتان نشان دهید، چرا که شما بایستی در سلامت کامل مانده، ساخته شوید و برای خدمت کردن به جامعه، به کشور خود برگردید. با صحبت هایی که حاج آقا کردند، آتش بچه ها خوابید و اردوگاه کاملا آرام و رفتار عراقی ها هم با ما مناسب شد، این افکار حاج آقا به سایر اردوگاه ها هم منتقل شد و آرامش عجیبی به اردوگاه های اسرای ایرانی در عراق حاکم شد.
 
 ابوالفضل خسروی می‌گوید: اردوگاه موصل زمستان های سخت و طاقت فرسایی داشت. یک سال به قدری هوا سرد شده بود که تحمل آن واقعا برای بچه ها سخت بود از طرفی هر کاری هم که می کردیم به ما لباس گرم بدهند نمی دادند.
یک روز 5 نفر از نمایندگان صلیب سرخ برای بازدید از اردوگاه آمدند. ابتدا به سراغ حاج آقای ابوترابی رفته تا وضع موجود و مشکلات را از ایشان جویا شوند.
صلیبی ها از کشورهای مختلف بودند، از جمله خانمی که اهل سوئیس بود. خواسته های اسرا را جویا شدند، حاج آقا فرمودند: ما برای اسرا لباس گرم می خواهیم تا بتوانند زمستان را تحمل کنند.
زن سوئیسی، بلافاصله گفت: من به خاطر احترامی که برای شما قایل هستم خودم شخصا از سوئیس لباس گرم تهیه کرده و برای شما می فرستم و سپس آمار اسرای آسایشگاه را گرفته و 2 روز بعد برای همه ی ما لباس گرم هایی فرستادند که زمستان را برای ما تابستان کرد و تا آخرین روز اسارت هم این لباس ها را داشتیم.
 

امین الله دهقان می‌گوید: یک روز به اتفاق حاج آقا رفته بودیم ماموریت، شب بود که رسیدیم به گاوداری بچه های آزادگان در اراک، من فکر می کردم، این وقت شب که می رویم گاوداری چطور برگردیم شهر و جا برای خواب پیدا کنیم و اینکه شب را چطوری بگذرانیم و اینکه آن وقت شب برای خواب، اصلا مسافرخانه ای پیدا می شود یا نه؟
در همین فکرها بودم که  به گاوداری رسیدیم و رفتیم توی اتاق نگهبانی.
حاج آقا از نگهبان پرسید: شام داریم؟
ایشان گفت: نه.
حاج آقا پرسید: از نهار هم چیزی نمانده است؟
نگهبان گفت: کمی برنج مانده است.
حاج آقا گفت: آن برنج را با یک لیتر شیر برای ما بیاورید.
حاج آقا آن روزها نماینده اول تهران بود و چندین مسوولیت دولتی و اجتماعی هم داشت، اما شیر را که آوردند و داغ کردند، یک لیوان خورد و توی همان نگهبانی عمامه اش را در آورد، گذاشت زیر سرش و خوابید. انگار سالهاست که خوابیده بود.
من هم برنج از ظهر مانده را خوردم و باور نمی کردم که باید در همین مکان بخوابم، اما بالاجبار حتی نتوانستم توی نگهبانی بخوابم و رفتم داخل ماشین و تا صبح خوابیدم.
آن روزها من که یک بچه روستایی بودم و با غذا و محیط و امکانات روستا عادت کرده بودم طاقت غذا و خواب آنجا را نداشتم، اما حاج آقا با آن مقام و منزلتی که داشت انگار دنیا را به اندازه مورچه می بیند و اصلا به آن اهمیتی نمی دادند.

 

جمشید رحمانی می‌گوید: یک روز با نیروهای صلیب سرخ صحبت می کردیم، نظر آنها را در مورد آقای ابوترابی جویا شدیم، یکی از آنها گفت: ما تاکنون به اردوگاه های کشورهای زیادی رفته ایم، اما هیچ کدام آنها مثل اردوگاه های عراق نیست.
ایشان می گفت: در اکثر اردوگاه های خارجی، اسرا به مرور زمان روانی شده و بسیاری از آنها هم دست به خودکشی می زنند، چرا که همه ی خواسته هایشان مادی است، اما در عراق این طور نیست و ما از هر اسیری که سوال می کنیم چه می خواهید،  بحث کتاب دعا و قرآن را مطرح می کنند.
نیروهای صلیب می گفتند: همه ی این ها به خاطر وجود آقای ابوترابی در اردوگاه های عراق است، پدیده ای که نمونه اش تاکنون در اردوگاهها نبوده است.

 

 

 

سلمان رفیعی می‌گوید: بعد از اینکه اسیر عراقی ها شدیم، اوایل سال 63 بود. ما را که حدود 60 نفر بودیم به اتاق تنگ و تاریکی در استخبارات منتقل کردند، من شدیدا زخمی بودم، به طوری که امکان ایستادن زیاد و یا نشستن را نداشتم و بایستی برای استراحت حتما دراز بکشم، و فضای آن اتاق هم طوری نبود که بتوان دراز کشید.
چند ساعتی گذشت، 5 نفر دیگر به اتاق ما منتقل شدند، ماموران عراقی وارد اتاق شده و از ما خواستند بلند شده و فضایی را برای استراحت آن 5 نفر اختصاص دهیم، بچه ها هم این کار را کردند.
در میان 5 نفر جدیدالورود، حاج آقای ابوترابی هم حضور داشتند، ایشان به محض ورود به اتاق پرسیدند: در بین شماها چه کسانی قزوینی هستند. من هم بلافاصله اعلام کردم که  من قزوینی هستم. حاج آقا ابوترابی هم به نزد من آمده و از اخبار و مسایل مربوط به ایران، به خصوص قزوین سوالاتی را پرسیدند.
ماموران عراقی که متوجه شدند، خواستند ما با هم صحبت نکنیم، اما آقای ابوترابی فرمودند که ایشان همشهری من است و چون مدتی است از خانواده ام خبری ندارم، از ایشان در این خصوص سوال می کنم.
مامور عراقی هم قبول کرده و اجازه ادامه گفت و گو را به ما داد، اما چند دقیقه ای نگذشت که من به خاطر شدت جراحات وارده دیگر قادر به ایستادن نبودم، حاج آقا که متوجه ی حالم شد، جایش را به من داد و من هم بلافاصله پس از اینکه دراز کشیدم از فرط خستگی و درد به خواب رفتم.
 آن شب گذشت و وقتی صبح از خواب بیدار شدم دیدم حاج آقا به صورت چهار زانو نشسته، در حالی که من به راحتی دراز کشیده و خوابیده ام.
 

مختار صفی قلی می‌گوید: یکی از شکنجه گرهای عراقی گفته بود: آن قدر حاج آقای ابوترابی را شکنجه می دهم تا از پای در آید.
این شکنجه گر، یک سالی کارش را ادامه داد و هر بار از دفعه گذشته سخت تر و وحشیانه تر حاج آقا را مورد شکنجه قرار می داد.
بعد از یک سال، احمد شکنجه گر 2 روزی به سراغ حاج آقا نیامد، حاج آقا هم از سایر نگهبانان اردوگاه پرسیده بود این دوست ما کجاست و چرا 2 روزی است به سراغ ما نمی آید؟
عراقی ها هم می گویند: خواهرش فوت کرده است. حاج آقا هم ناراحت شده و روز سوم به بچه های اردوگاه می گوید: برای خواهر آن شکنجه گر قرآن بخوانید، لذا همه ی بچه ها در آسایشگاه مشغول ختم قرآن برای آن مرحوم می شوند.
بچه ها در حال قرآن خواندن بودند که احمد شکنجه گر وارد آسایشگاه می شود تا طبق معمول حاج آقا را برای شکنجه ببرد. اما وقتی می بیند همه دارند قرآن می خوانند عصبانی شده از نگهبانان می پرسد چرا این ها قرآن می خوانند و شما جلوی کار آنها را نمی گیرید؟
نگهبانان عراقی هم می گویند: این ها برای خواهر شما که فوت کرده است دارند قرآن می خوانند.
وقتی احمد شکنجه گر با این صحنه روبرو می شود، درونش انقلابی شده و ضمن حفظ ظاهر در باطن مرید حاج آقا می شود.
بعد از مدتی تصمیم گرفتند حاج آقا را به اردوگاه دیگری منتقل کنند که بایستی انتقال ایشان توسط یکی از نگهبانان انجام می شد.
وقتی احمد شکنجه گر متوجه می شود از فرمانده خود می خواهد که او حاج آقا را به اردوگاه جدید منتقل کند که فرمانده هم قبول می کند.
احمد شکنجه گر وقتی از ماموریتش برگشت، خیلی خوشحال بود و به ما گفت: من 5،6 ساعتی بیشتر از شما در خدمت حاج آقا بودم و به این کارش افتخار می کرد.
 

صفرعلی عالی نژاد می‌گوید: سال 59 تازه وارد پایگاه زینبیه شده بودم، آن روزها اصلا‎ چیزی از بسیج، جنگ و انقلاب نمی دانستم، اما شنیده بودم که با آموزش اسلحه در پایگاه می توانم اسلحه به دست بگیرم و همین موضوع مرا به پایگاه بسیج محل کشانده بود.
آن سال تازه کلاس هایمان دایر شده بود که خبر آوردند حاج آقای ابوترابی به دست مزدوران بعثی به شهادت رسیده است، چند روزی گذشت ولی از پیکر مطهر ایشان خبری نشد و سرانجام تابوت خالی این عزیز را در قزوین تشییع کردند.
چند روز بعد، بسیج برنامه ای گذاشت تا بسیجی های پایگاههای مختلف قزوین در بیت ایشان حضور یافته و مراسمی را اجرا کنند.
آن روز من هم با سایر بچه های بسیجی به منزل ایشان رفتیم، من تا آن روز اصلا شناختی از خاندان ابوترابی ها نداشتم ولی تعریف هایی را شنیده بودم، وارد منزل ایشان که شدیم، پدر بزرگوار و برادرانش در آستانه درب خوش آمد گویی می کردند، از مطالبی که سخنران ها در آن مراسم گفتند تازه متوجه شدم که ایشان چه شخصیت بزرگی بودند و ای کاش هیچ وقت شهید نمی شدند.
تا اینکه در اواخر سال 60 که اسیر شدم، ما را به اردوگاه عنبر عراق منتقل کردند، اولین باری که ما را برای هواخوری به محوطه اردوگاه فرستادند مرد لاغر اندام و خوش رویی را دیدم که خطاب به اسرای جدیدی که به اردوگاه آورده بودند، پرسید: بین شما چه کسانی قزوینی هستند؟
این را که گفت به من حال عجیبی دست داد، اول شک کردم، چون نمی دانستم این آقا کیست، اما بلافاصله گفتم: من قزوینی هستم و او به سراغ من آمد و از اوضاع ایران، به خصوص قزوین از من سوالاتی پرسید و بعد هم خودش را ابوترابی معرفی کرد0
آنجا بود که تازه فهمیدم این ابوترابی همان کسی هست که من در تشییع جنازه و مجلس فاتحه اش شرکت کرده بودم .
 

فضل الله غیاثوند می‌گوید: هر 6، 7 ماهی، گاهی هم هر یک سالی، افراد صلیب سرخ 3، 4 روزی  می آمدند اردوگاه ما و طی این مدت که معمولا حاج آقای ابوترابی هم در اردوگاه بود، ایشان یک روز وقتش را در اختیار بچه ها می گذاشت که مشکلات و درد و دلهایشان را با او مطرح کنند.
من همیشه قبل از اینکه حاج آقا به اردوگاه ما بیایند، نقشه های زیادی می کشیدم و اینکه وقتی ایشان آمدند چه مسایل و مشکلاتی را با ایشان در میان بگذارم.
اولین بار که ایشان را دیدم، دستم را توی دستشان گرفته و کمی فشار دادند، اما آنقدر دستهای حاج آقا لطیف و آرام بخش بود که همه ی آن چیزهایی را که می خواستم با او در میان بگذارم فراموش کردم و فقط ایشان را بوسیدم و نگاه کردم.
من فکر می کردم چون دفعه اول است که ایشان را زیارت می کنم، چنین حالتی دارم، اما ظاهرا اینطور نبود و این موضوع هر بار که با ایشان دیدار داشتیم برایم اتفاق می افتاد، البته نه برای من، بلکه برای بسیاری دیگر از اسرای در بند.
خدا رحمت کند حاج آقا را، ما سلامتی و ماندگاریمان را اول مدیون خداوند بزرگ و بعد حاج آقای ابوترابی هستیم.

 

فرج الله فصیح رامندی می‌گوید: آسید علی آقای ابوترابی در دوران اسارت توجه ویژه ای به اسرا داشتند، بویژه جوانان و افرادی که امکان می دادند، دوری از خانه و وطن در آنها تأثیرات منفی بگذارد. آزاده ای بود به نام محبت نیا، اهل ابهر که خیلی جوان بود و تازه اسیر شده و به اردوگاه ما انتقال یافته بود.
ایشان وقتی به اردوگاه ما آمد بسیار مضطرب و نگران بود و از نظر روحیه واقعا وضعیت اسفباری داشت، حاج آقا که وضعیت ایشان را دید، بلافاصله مرا صدا زد و گفت: مسئولیت این جوان را به تو می سپارم و بایستی شبانه روز با او کارکنی تا از زندگی در اسارت نا امید نباشد و روحیه ی از دست رفته اش را باز گرداند.
ایشان سفارش آن آزاده ی جوان را به من کرد، اما خودشان هم هر وقت که فرصت داشتند سراغ ایشان می رفتند و از او دلجویی می کردند، به طوری که پس از مدتی آن آزاده ی جوان به محیط اردوگاه عادت کرده و یکی از اسرای پر تلاش و شلوغ ما شد.
حاج آقای ابوترابی همیشه در توصیه هایشان به آزادگان می فرمودند: در این چهار دیواری اسارت بعد از انجام فریضه ی عبادت،  هیچ عبادتی بالاتر از خدمت به افراد ضعیف و هموطنانی که مشکل روحی و روانی دارند، نیست.     
  

محمدعلی لطفی می‌گوید: توی اردوگاه که بودیم برای اصلاح صورتمان یک عدد تیغ می دادند که گاهی مجبور بودیم با آن 10 بار صورتمان را بتراشیم.
آن روز حاج آقای ابوترابی صورتش را با تیغ زد و تیغ را پشت اتکتی که روی لباس هایمان و روی سینه نصب شده بود قرار داد. در همین حال یکی از سربازان عراقی آمد و به ایشان گفت: اینجا چه کار می کنی؟
آقای ابوترابی هم گفت: صورتم را تیغ زدم.
سرباز عراقی هم که انگار از جایی دل پری داشت با مشت محکم کوبید به سینه ایشان، یعنی درست جایی که آقای ابوترابی تیغ را گذاشته بود.
بچه ها به من خبر دادند که حاج آقا جلوی بهداری است و با شما کار دارد.
من بلافاصله خودم را به ایشان رساندم و دیدم که سینه ایشان با آن تیغ کاملا پاره شده و حال ایشان اصلا مساعد نیست.
در همین حال، فرمانده اردوگاه هم نزد ما آمد و ازآقای ابوترابی پرسید: چه شده است، اینجا چه کار می کنید؟
آقای ابوترابی در حالی که قصد داشت زخم سینه اش را از آن فرمانده پنهان کند و بدون اینکه معترض آن سرباز شود گفت: هیچی، بدنم کمی درد می کند آمده ام درمانگاه نزد دکتر.
ایشان هم چیزی نگفت و رفت درون درمانگاه تا سری به بیماران بزند.
من از حاج آقا پرسیدم: چرا ماجرا را به فرمانده نگفتید؟
ایشان گفت: از کجا می دانیم، شاید همین فرمانده دستور ضرب و شتم مرا داده باشد، ضمن اینکه با این حوادث کوچک ما نباید به عراقی ها ضعف نشان بدهیم.

 رضا محمدپور سال 73 که به سفر حج رفتم، حاج آقای ابوترابی را در مدینه دیدم، جایی بودیم که عده ای از دوستان و همشهریان دور هم جمع شده بودیم و از هر دری سخنی گفته می شد.

در حالی که همه در حال صحبت بودند 2 نفر صحبت هایشان به مشاجره کشیده شد و یکی از آنها جمله رکیکی به کار برد که من یک لحظه دیدم چهره حاج آقا برافروخته شد و انگار در حال انفجار است.
من تا آن روز چهره ی ایشان را تا این حد برافروخته و عصبانی ندیده بودم.

غلامرضا مظفری می‌گوید:در اسارت به اشکال مختلف اسرا را شکنجه داده و یا مورد ضرب و شتم قرار می دادند. یکی از روزها در اردوگاه موصل 4 شلوغ شده بود و سربازهای عراقی بچه ها را در دو ستون ردیف کرده و در حالی که شلاق در دست داشتند از وسط این دو صف عبور کرده و با ضربات شلاق به بدن اسرا می زدند.
در جریان این ضرب و شتم، قلاب شلاق یکی از سربازان عراقی به چشم یکی از رزمندگان اهل بهبهان خورد و چشم ایشان از کاسه اش بیرون افتاد  در حالی که بچه ها حرکت آن را روی زمین می دیدند.
این اتفاق که افتاد بچه ها به خشم آمده و شروع کردند به شعار دادن علیه صدام و حمله به طرف عراقی ها که آنها بلافاصله فرار کرده و از آسایشگاه بیرون رفتند، اما بچه ها که واقعا خشمگین شده بودند درهای آسایشگاه را از جا کندند و به داخل محوطه پرتاب کرده و وارد محوطه اردوگاه شده و با شعار های الموت لصدام خود، رعب و وحشتی در جان عراقی ها انداختند که آنها مجبور به تیراندازی هوایی، سپس تیراندازی به سوی اسرا شدند که منجر به شهادت چند تن از دوستانمان شد.
بچه ها که کمی ساکت شدند فرمانده اردوگاه آمد و خطاب به اسرا گفت: شما چه می خواهید؟ بچه ها هم بالاتفاق اعلام کردند: حاج آقای ابوترابی را که آنها هم بلافاصله رفته و ایشان را آوردند.
شاید باورش سخت باشد، اما به محض ورود ایشان به اردوگاه، انگار آبی را بر روی آتش ریختند، بچه ها ابتدا با شعارهای یکپارچه صل علی محمد یار امام خوش آمد از ایشان استقبال کرده و سپس همه ساکت شده و به حرف ها و نصایح حاج آقا گوش دادند و یکبار دیگر آرامش به اردوگاه بازگشت.                  
 

علی یرلی می‌گوید: روزهای اولی که در اسارت بودیم، در بین بچه ها مطرح شده بود که نیروهای صلیب سرخ کافر و مشرک هستند و حتی نباید با آنها دست داد

یک روز که صلیبی ها آمدند به اردوگاه، دیدیم که حاج آقا ابوترابی نشسته و با آنها غذا می خورند، با دیدن این صحنه عصبانی شده و بعدا به سراغ حاج آقا رفته و گفتیم: با توجه به این که این ها مشرک هستند شما چه طور با آنها سر یک میز غذا می خورید؟
حاج آقا فرمودند: ما باید با رفتار و کردار خود، اسلام را به آنها معرفی کنیم و این امکان پذیر نیست مگر با ایجاد جاذبه، از طرفی این ها هم مثل ما یک خدا دارند و خدا را به خداوندی قبول دارند و ما هم باید از همین نقطه اشتراک استفاده کرده و اسلام را به آنها معرفی کنیم.

مؤسسه فرهنگی، هنری پیام آزادگان

خبرنگار: مالک دستیار

۱۲ خرداد ۱۴۰۰
کد خبر : ۵,۳۱۹
کلیدواژه ها: شهید ابوترابی,سالگرد,آزادگان,سید آزادگان,خاطرات

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید