سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
آزاد مثل آزاده (۲۳)؛

داستان «اطلسی‌ها»

داستان «اطلسی‌ها»
«اطلسی‌ها» داستان کوتاهی از «سید محمدحسن موسوی» از استان قم است که در نخستین فراخوان مؤسسه پیام آزادگان با عنوان «آزاد مثل آزاده» به عنوان اثر برگزیده انتخاب شد.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آزادگان، تنها در جبهه، رزمنده نبودند که در اسارت، نیز جبههای تازه گشودند و رزمندههای عرصهی فرهنگ و سفیر صادق ارزشها و پیامهای انقلاب اسلامی شدند و در بارش تازیانه و درد و زخم و تحقیر و شماتت و تمسخر دشمن، چونان اسوه عاشورا -زینب کبری(س)- صبور و شکور، زیبایی دیدند و زیبایی آفریدند.

جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)

شناختن و شناساندن این قهرمانان سترگ و بزرگ و توصیف سلوک عزتمندانه و مؤمنانه و عاشقانه و صادقانهی آنان، برای نسلهای امروز و فردا نه تنها جذاب و شیرین که بسیار بایسته و شایسته است و بهرهگیری از «زبان هنر» در این راه بایستهتر و شایستهتر و همین نگاه و رویکرد، زمینهی فراخوان مؤسسه پیام آزادگان در سال 1393 شد تا شاعران و نویسندگان و صاحبان ذوق و قلم در رشتههای شعر، داستان، خاطره، دلنوشته و نمایشنامه به خلق و ارسال اثر بپردازند.

در ادامه اثری برگزیده از «سید محمدحسن موسوی» از استان قم با عنوان اطلسی‌ها، را با هم می‌خوانیم:

با هر فرمولی حساب کنی، بعضی چیزها با منطق جور درنمیآید. مثلاً خوب که فکر میکنی انسان یک موجود با عمری مشخص است و بعد از مدتی میمیرد. اما نمیتوانی اینقدر ساده با آن روبهرو شوی. تصور کن میخواهی بمیری، فکر کن یک ساعت دیگر به تو وقت میدهند؛ تو حتی اگر ناراحت و دلبسته هم نباشی، حداقل سه، چهار روز کار ناکرده داری. از این رو «که جهان خود سلولی است، بزرگ» میشود تمام منطقت را اسیر کنی و اسارت را توجیه. مثلاً شروع میکنی به اینکه جهان یک ندامتگاه بزرگ بشریست یا اینکه جهان یک زندان است و قرار است تو با این عمر چند ساله، از گذار این سلول یا ندامتگاه بگذری، مهم نیست که چه وقت و کجا، بعد به بهشت بروی که جان میدهد برای زندگی. اما همین که فکرت را گسیل میکنی به دوستانت که کف ماشین نشستهاند و دستانشان بسته، دلت میگیرد. همین که یاد سید میافتی که همسنگرت بود و حالا نیست. همین که روی بازوت که خون صورت سید پاشیده بود، تا یادت میآید میبوسیش. اینها همه با یک حساب سرانگشتی به نتیجه میرسند. اما حالا استنتاج به دردت نمیخورد. اشکهات دارد پایین میریزد. همه چیز کلافهات کرده: این ماشین، دستاندازها، بوی لاستیک سوخته که همه جا هست، دلتنگی مادرت که فردا قرار بود آرام شود با برگ مرخصیات که توی جیبت مانده و به درد ارائه به عراقیها نمیخورد. چیزهایی داری که حتی خجالت میکشی پیش خودت رویشان کنی و همهی اینها ماندهاند تا جهان تو در این برزخ بماند.

نمیدانی باید ماشین زودتر برسد یا نه. از این وضع کلافهای و مدام کلافهتر میشوی. به این فکر میکنی که امیدی مانده تا قرارگاه یا نه.

***

میانهی راه، لباس نظامیات را با لباس نارنجی عوض میکنند. وقتی که رسیدید، با چک و کتک هدایتتان میکنند به جایی که قدری آرامتر است. هنوز تنت از هول دستاندازها خالی نشده و هر چند وقت یکبار، حس میکنی که جهان باید تکان بخورد. وقت آن است که بغلیات روی تو هل بخورد و حالا که هل نمیخورد، به بغلیت که بعد از پیاده شدن چند نفری آنطرفتر افتاده، نگاه میکنی. هنوز ساکت است. نوبت که به تو میرسد، آب دهانت را قورت میدهی؛ آنقدر راهرو ساکت است که از صدای قورتدادن آب دهانت سربازهای عراقیِ بیرون راهرو هم برمیگردند و به تو نگاه میکنند. به روی خودت نمیآوری. داخل که می شوی با شمارهای که به گردنت انداختهاند، از چند جهت از تو عکس میگیرند.

به عکاس نگاه میکنی که چه بیدقت عکس میگیرد. انگار میخواهد حجم زیادی از منبع امتحانش را که امیدی به فهمیدن یک صفحهاش را هم ندارد، نومیدانه ورق بزند. حالا تو را هم ورق میزند. فکر میکنی وقت دستانداز است اما اتفاقی نمیافتد. بیرون اتاق منتظر میایستی. از اتاق که بیرون میآیی کسی حتی کنجکاو نیست بداند که چه بلایی سر تو آوردهاند. خوب که فکر میکنی، درمییابی که خودت هم کنجکاو نبودی. با اینکه از زمان چیزی نمیفهمی، به اندازهی پنج، شش دستانداز منتظر هستی که ورق زدن عکاس تمام میشود. بیرون که میروی شروع میکنند به باتوم زدن. سه، چهار باتوم توی سرت میخورد. سرت گیج رفته که دیگر دنبال مأخذ باتومهای بعدی نمیگردی، فقط دستاندازها را حس میکنی و دنیا سیاه میشود.

***

آدم دلیل کار بعضی عراقیها را نمیفهمد. از آدم عکس میگیرند و بعد انگار میخواهند تو را چیزی غیر از آن عکسها کنند. به هوش که میآیی تقریباً هیچکس شبیه به آدمهایی که توی ماشین بودند و عکس گرفتند نیست. آن عکس، آخرین یادگاری چهرهی قبلیشان بوده. از آخرین باتومهایی که خوردی تنها گرد و خاک یادت مانده و چکمه و چکمه و چکمه.

فکر میکنی یک نفر را میشناسی. بغل دستیات توی ماشین، که کمتر از همه کتک خورده و به شانهات تکیه داده.

***

منطق خیلی چیزها را نمیفهمی. دوستت، همان که همیشه لم میدهد، میگوید که در انگلستان هم که تحصیل میکرد، مردم به اندازهی عراقیهای همسایه عجیب نبودند. اینطور همکیشانمان را صدا میکرد: بدیع. تقریباً پر از کینهاند و تو هیچکدامشان را نمیفهمی. مثلاً نمیفهمی چهطور میشود با یکی از آنها دوست شد. تو حتی سیگاری نیستی و فقط میخواهی با آنها حرف بزنی اما آنها، برای همه چیز زبانی واحد دارند و آن هم زبانی است که شما تنها مخاطبشان هستید. همه چیز آرام میشود جز برگ مرخصیات که حالا ده، دوازده ماهی از آن گذشته. آرام آرام مادرت میآید به خوابهایت. میبینیاش؛ میان سجادهاش. میبینیاش وقتی که دارد با ظرافت برگهای اطلسی را آب میزند یا گَرد چراغ را که میگیرد یا تهدیگ سیبزمینی را که تو خیلی دوست داری با قاشق درمیآورد و... .

همه را در خواب میبینی. میبینی که منتظر است و تو هنوز توی لیست صلیب سرخ هم جایی نداری.

***

جنگ چند ماهیست تمام شده. شما را به صلیبسرخ معرفی میکنند. نامتان را میبرند تا مادرتان را خوشحال کند. فقط نامتان را.

مادر است دیگر. و تو میبینی که وقتی نزدیک خانهیتان میرسند، مادرت هنوز ناامید نیست. بشاش، با چادری گلگلی، که چادر نمازش است، دم در میآید. گوشهی چادرش، توی دهانش مانده و با دستهاش چادرش را جمع کرده. میبینی که بغض میکند و از اینکه زندهای خوشحال است. یا نه، شاید دری، همسایهای که نفوذی دارد، یا در رادیو شنیده، یا در لیست آزادهها نامت را دیده به مادرت میگوید. شاید پای تلویزیون سیاه و سفید یا رادیو نشسته است. لای هفت، هشت اسم قبل و بعد شک کرده که نام تورا گفتهاند یا نه. احتمالاً آنجا نیز نام بغلیت، لم داده روی اسمت. بعد چادرش را میپوشد و در خانهی هفت، هشت همسایه را میزند. نمیداند با جملهای پرسشی، یا خبری مالامال از تعجب بپرسد که تو بودی لای اسمها یا نه و شاید همسایهها آنزمان رادیو یا تلویزیون گوش نمیکردند یا شاید گوش میکردند و نام تو را از یاد بردهاند. بله آبستن شده است زمان از مکان و تو میان آروارههای رحم کثیف این ندامتگاه دلت برای همه تنگ شده است؛ برای خودت نیز. برای کسی که برگ مرخصیاش را هم از جایی به بعد فراموش کرد.

***

ماشینی پر از پرچم، لب مرز ایستاده. سوار میشوی. میروی و شلوغی با اتوبوستان میآید. و باز هم زمان و مکان؛ میخواهی فرار کنی از همه چیز. دوست داری از میان این غلغله رها شوی و به خانه برسی. چند نفری توی کوچه مشغول آویزان کردن لامپ باشند و بیاینکه حضور تو را دریابند به درون خانه بدوی و مادرت را بغل کنی.

بغلیت میانهی راه، جایی نزدیک به چنارشاهیجان، پیاده میشود. از شهرشان کلی آدم به استقبالش آمده. با بغلیت، سید، خداحافظی میکنی و شانههات آزاد میشوند. دلت برای سید تنگ خواهد شد.

به کوچه که میرسی همه آب پاشیدهاند. دود اسپند سر بر آسمان میبرد. نام کوچهتان عوض شده. نام سید را نوشتهاند. از میان همبازیهای بچگیات که حالا حوصلهی به یاد آوردنشان را نداری، عبور میکنی. غلغلهایست. دود، دود و دود.

از میانهی جمع، همهجا را دنبال مادرت میگردی. از همه که عبور میکنی، کلی خاطره برای به یاد آوردن داری. اما حیاطتان، حیاطتان و حیاطتان...

اطلسیها خشک شدهاند. یک گوشه گلدانهایشان را روی هم چیدهاند و حوض بیماهیست.


جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)

آنچه خواندیم، نمونهای از آثار برگزیده در نخستین فراخوان مؤسسه پیام آزادگان است که با عنوان«آزاد مثل آزاده» برگزار شد. این آثار در چهار فصل به نام‌های «شعر»، «داستان»، «نمایشنامه»، «نامه و دل‌نوشته» گردآوری شده است. این آثار یکی پس از دیگری در سایت مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان قرار خواهد گرفت. امید است در تداوم این راه، آثار برتر دیگر را شاهد و ناظر باشیم.

  بیشتر بخوانید

۳۰ خرداد ۱۴۰۰
کد خبر : ۵,۴۶۲
کلیدواژه ها: سید محمدحسن موسوی,آزاد مثل آزاده,فرزانه قلعه قوند,محمدرضا سنگری,شعر,داستان,قصه

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید