سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
آزاد مثل آزاده (۲۵)؛

داستان «قول»

داستان «قول»
«قول» داستان کوتاهی از «نیلوفر مالک» از استان تهران است که در نخستین فراخوان مؤسسه پیام آزادگان با عنوان «آزاد مثل آزاده» به عنوان اثر برگزیده انتخاب شد.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آزادگان، تنها در جبهه، رزمنده نبودند که در اسارت، نیز جبههای تازه گشودند و رزمندههای عرصهی فرهنگ و سفیر صادق ارزشها و پیامهای انقلاب اسلامی شدند و در بارش تازیانه و درد و زخم و تحقیر و شماتت و تمسخر دشمن، چونان اسوه عاشورا -زینب کبری(س)- صبور و شکور، زیبایی دیدند و زیبایی آفریدند.

جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)

شناختن و شناساندن این قهرمانان سترگ و بزرگ و توصیف سلوک عزتمندانه و مؤمنانه و عاشقانه و صادقانهی آنان، برای نسلهای امروز و فردا نه تنها جذاب و شیرین که بسیار بایسته و شایسته است و بهرهگیری از «زبان هنر» در این راه بایستهتر و شایستهتر و همین نگاه و رویکرد، زمینهی فراخوان مؤسسه پیام آزادگان در سال 1393 شد تا شاعران و نویسندگان و صاحبان ذوق و قلم در رشتههای شعر، داستان، خاطره، دلنوشته و نمایشنامه به خلق و ارسال اثر بپردازند.

در ادامه اثری برگزیده از «نیلوفر مالک» از استان تهران با عنوان قول، را با هم می‌خوانیم:

سایه نگهبان عراقی به پنجره نزدیک شد. دستهای مرتضی زیر پتو بیحرکت ماند. چشمهایش را بست و منتظر ماند. نگهبان چند ثانیه از شیشه پنجره به داخل نگاه کرد و بعد دور شد. مرتضی چشمهای نیمهبستهاش را باز کرد و دوباره مشغول کار شد. سعی کرد با مته کوچکی که با تکهای سیمخاردار درست کرده بود هسته خرما را سوراخ کند. این دانه آخر بود. تسبیح کوچکش داشت آماده میشد. لبخند کمرنگی روی لبش نشست. صورت کوچک مهدی را جلوی چشمش میدید وقتی این تسبیح را به او میداد. حتماً خیلی خوشحال میشد. چشمهای درشت و سیاهش برق میزد، تسبیح را میگرفت و میدوید تا به بچههای دیگر نشان دهد. توی این چند سال که اسیر شده بود هیچوقت صورت مهدی از پیش چشمش دور نشد.

هیچوقت آن روز را فراموش نمیکرد. روزی که مجید تسبیحی را که مرتضی توی جبهه وقت بیکاری برایش درست کرده بود قاپید و دوید توی کوچه تا آن را به دوستانش نشان دهد. مرتضی نتوانست جلویش را بگیرد. مجید فقط هفت سالش بود و متوجه بعضی مسائل نمیشد. همان پیش آمد که مرتضی فکر میکرد. چند دقیقه بعد مهدی پسر همسایه ایستاده بود جلوی مرتضی. چشمهایش خیره بود به چشمهای مرتضی گفت:

- واسه منم درست میکنی از اینا؟

مرتضی پشت سر مهدی، مجید را دید که باد به غبغب انداخته بود و تسبیح را توی دستش تاب میداد. مرتضی تاب نگاه معصومانه مهدی را نداشت. لبخندی زد و گفت:

- چشم آقا مهدی. واست درست میکنم. این بار که از جبهه برگشتم یه تسبیح خوشگل واسه شما میارم.

مهدی ذوقزده قدمی جلو گذاشت و گفت:

- قول مردونه؟

مرتضی دستش را سمت مهدی دراز کرد و گفت:

- قول مردونه.

چشمهای مهدی از شادی درخشید. دل مرتضی برایش سوخت. با خودش فکر کرد همان مدتی که خانه است یکی درست کند اما وقت کافی نداشت. دو روز دیگر باید به جبهه برمیگشت. چارهای نبود باید شبها توی جبهه دست به کار میشد. خبر نداشت نمیتواند به آن زودی به خانه برگردد. خبر نداشت اسیر میشود.

وقتی خبر رسید قرار است اسیرها آزاد شوند و به خانه برگردند قلبش از خوشحالی تندتر تپید. همراه بقیه شادی کرد؛ شیرینی درست کرد، از ته دل خندید و بارها و بارها خدا را شکر کرد. توی خیالش برگشت به پیش آقاجان و مادرجان، مجید و مهری، بعد محله و مردم محل، آنوقت بود که صورت مهدی پیش چشمش آمد و دوباره یاد قولش افتاد. مرتضی میدانست مهدی دیگر هفت ساله نیست. بزرگتر شده. اما برای او فرقی نمیکرد. قول، قول بود. از فردای آن شب دنبال وسیله برای ساختن تسبیح گشت.

چه قدر دنبال هسته خرما بین بچههای اردوگاه گشته بود. هر سی نفر هماتاقیش خوب میدانستند خرما که خوردند هستهاش را برای مرتضی نگه دارند. همه ماجرای تسبیح و قول مرتضی را میدانستند. مرتضی هستهها را چندتا چندتا توی گودال کوچک آبی که پشت دستشویی ایجاد شده بود و کسی نمیدید، خیس میکرد و شب موقع خواب زیر پتو سوراخشان میکرد. بعضی هستهها تاب نمیآوردند و میشکستند، آنوقت بود که آه از سینه مرتضی بلند میشد و خستگی به تنش میماند. آنهایی را که سوراخ میکرد با تیغ صیقل میداد و رویشان کلمه الله را مینوشت. بعد برای آنکه نگهبانها نبینند هر دانه را به لبه پتویش طوری میدوخت تا دیده نشود. اگر یکی از عراقیها میفهمید همه را میگرفت و دور میانداخت.

بالاخره آخرین دانه هم آماده شد. مرتضی لبخندی زد. قسمت سخت کار تمام شده بود. بعد نخی را که از شکافتن جورابش تهیه کرده بود و سر فرصت تابیده بود از دور زانویش باز کرد، دانهها را هم یکییکی از پتو جدا کرد و نخ را از سوراخ دانهها رد کرد. وقتی نخ کردن دانهها تمام شد دو طرف نخ را از داخل دانهای که بزرگتر از بقیه بود و با آنها فرق داشت رد کرد و گره زد و اضافی نخ را جدا کرد. مرتضی چند بار تسبیح را توی دستش چرخاند و با لذت به آن نگاه کرد. قشنگ شده بود، قشنگتر از تسبیح مجید. نفس راحتی کشید. خواست آن را توی جیبش پنهان کند و تا نماز صبح کمی بخوابد که یکدفعه دردی توی کمرش پیچید و همزمان صدای فریادی را شنید. نفسش بند آمد. دستش را به کمرش گرفت و از میان دهان بستهاش نالید. آرام سر چرخاند. فواد؛ نگهبان عراقی را بالای سرش دید. آنقدر سرش گرم کارش شده بود که متوجه نشد فواد داخل اتاق شده و بالای سر او ایستاده؛ بچهها بیدار شده بودند. سر جایشان نشسته بودند و به این صحنه نگاه میکردند.

کنار فواد نگهبان دیگری هم ایستاده بود. فواد خم شد. تسبیح را از میان انگشتان مرتضی بیرون آورد. راست ایستاد و آن را توی دستش چرخاند. قلب مرتضی لرزید. صورت کوچک مهدی جلوی چشمش بود. فواد پوزخندی زد و تسبیح را زمین انداخت. بعد با پاشنه پوتین چند بار رویش کوبید و رو به مرتضی ناسزایی گفت. نگاه همه از صورت خشمگین فواد چرخید و به پوتین فواد دوخته شد. فواد با پاشنه، تسبیح را کمی به جلو سر داد. چند دانه از تسبیح شکسته بود و نخش پاره شده بود. چند نفر زیر لب غریدند. مرتضی آرام دستش را دراز کرد تا آن را بردارد. یکدفعه نگهبان جوان پایش را بلند کرد و با پوتین روی دستش کوبید. صدای ناله، پشت لبهای بسته مرتضی، چیزی شبیه غرش شد. از انگشتان مرتضی خون بیرون زد. بچهها خصمانه به نگهبان جوان نگاه کردند. چند نفر از جا بلند شدند و به سمت مرتضی آمدند. فواد باتومش را بلند کرد و رو به آنها فریاد کشید:

- برین سر جای خودتون. یاالله.

بچهها سر جایشان ماندند. نگهبان جوان دولا شد. باقیمانده تسبیح را از زمین برداشت، جیبهای مرتضی را گشت. تیغ و مته کوچکش را پیدا کرد و همه را دست فواد داد. فواد لگدی به پای مرتضی زد و گفت:

- اگه یک بار دیگه چنین چیزهایی ببینم همه را تنبیه میکنم.

و بعد هر دو از اتاق بیرون رفتند.

آهی از سینه مرتضی بیرون آمد. به پشت دراز کشید. چند نفر از بچهها آمدند و کنارش نشستند. علی؛ دکتر گروه پارچه آورد و انگشتهای ملتهب مرتضی را بست. مرتضی به صورت بچههایی که با چشمهای نگران بالای سرش ایستاده بودند نگاه کرد. با لبخند و تکان سر به آنها فهماند حالش خوب است. دوباره دو نفر زیر بازوهای مرتضی را گرفتند و او را نشاندند. مرتضی سرچرخاند و به جایی که تسبیح لگدمال شده بود نگاه کرد. تکههای شکسته مهرهها هنوز روی زمین بود.

بی اختیار اشک توی چشم مرتضی نشست. چهقدر دوست داشت با آن تسبیح مهدی را خوشحال کند. اما نشد انگار قسمت نبود. هیچکس حرفی نمیزد. بچهها به هم نگاه میکردند و به مرتضی. سکوت آنها صدها حرف نگفته داشت.

یکباره ولولهای بین بچهها افتاد. آنها بیآنکه با هم حرف بزنند انگار به توافق رسیده بودند. چند نفر پتوها را بلند کردند و تکاندند. بقیه دست توی جیب پالتوها که دور تا دور اتاق به میخ آویزان بود، انداختند. چند نفر گوشه و کنار اتاق را گشتند. مرتضی دید که بچهها خم شدند و جلویش چیزی گذاشتند. نگاه کرد. چند هسته خرما، یک مته کوچک و یک تیغ ریشتراشی دید. مرتضی به صورت بچههایی که دورش نشسته یا ایستاده بودند نگاه کرد. لبخند آنها دلش را گرم کرد. نفس عمیقی کشید. فردا باید دوباره دست به کار میشد. باید به قولش عمل میکرد. صدای اذان اصغر مؤذن توی گوشش پیچید. بچهها همراه اصغر خواندند. الله اکبر... الله اکبر... نوای اذان توی اتاق پیچید و بیرون رفت. مرتضی با آنها هم صدا شد. اشهد ان لا اله الا الله...


جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)

آنچه خواندیم، نمونهای از آثار برگزیده در نخستین فراخوان مؤسسه پیام آزادگان است که با عنوان«آزاد مثل آزاده» برگزار شد. این آثار در چهار فصل به نام‌های «شعر»، «داستان»، «نمایشنامه»، «نامه و دل‌نوشته» گردآوری شده است. این آثار یکی پس از دیگری در سایت مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان قرار خواهد گرفت. امید است در تداوم این راه، آثار برتر دیگر را شاهد و ناظر باشیم.

  بیشتر بخوانید

 

 

۵ تیر ۱۴۰۰
کد خبر : ۵,۴۸۵
کلیدواژه ها: نیلوفر مالک,آزاد مثل آزاده,فرزانه قلعه قوند,محمدرضا سنگری,شعر,داستان,قصه

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید