سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
خاطرات آزاده اسماعیل شمس؛

دستان بسته من و برادرم جلال

دستان بسته من و برادرم جلال
تصور اسارت به دست دشمن برایم سخت بود ولی حالا خود و همراهان را در اسارت بدترین دشمنان بشریت می‌دیدم. تمام دوران زندگی‌ام را مثل یک فیلم به سرعت در ذهنم مرور کردم، غمی سنگین بر سینه‌ام چنگ می‌انداخت و روحم را می‌آزرد.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آزاده سرافراز مرحوم حاج «اسماعیل شمس» در سال 1327 در محله شوش تهران متولد شد و دوران کودکی، نوجوانی و جوانی خود را در همین محله سپری کرد.

با پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی، به صف پاسداران کمیته انقلاب اسلامی پیوست. شروع جنگ تحمیلی و تجاوز ارتش رژیم صدام به خاک ایران او را به جبهه جنگ در منطقه جنوب کشاند و در همان منطقه بود که همراه با برادرش شهید «جلال شمس»، به دست نیروهای ارتش صدام اسیر شد تا مادر، همسر، کل خانواده، به ویژه دختر کوچکش، 10 سال را چشم به راه بدوزند و به انتظار بنشینند.

ایشان 10 سال از عمر خود را در اردوگاه های 1، 2، 4 موصل و رمادی 7 (رمادی 2 یا بین القفصین) گذراند و در شمار فعالان فرهنگی اردوگاه‌ها بود و خدمات ارزنده‌ای به دوستان خود ارائه کرد. مرحوم شمس در سال 1369 به همراه دیگر آزادگان سرافراز به میهن بازگشت.

مرحوم حاج اسماعیل شمس در بخشی از خاطرات خود در کتاب پاداش و کیفر می‌گوید:

بعداز ظهر روز هجدهم مهرماه به قصد انجام یک مأموریت، با تعدادی از دوستان راهی اهواز شدیم. یک دستگاه خودرو وانت در اختیار داشتیم، من و یک نفر جلو و بقیه پشت وانت سوار شدند. قصد داشتیم از مسیر دارخوین به آبادان و از آن جا به اهواز برویم. نزدیکی‌های دارخوین تعدادی نظامی که لباس ارتش خودی به تن داشتند، توجه ما را به خود جلب کردند.

نزدیک‌تر که شدیم به ما ایست دادند،‌ توقف کردیم. همین که ایستادیم به سمت ما هجوم آوردند و شروع به تیراندازی کردند. ما که در بهت و حیرت فرو رفته بودیم؛ متوجه شدیم این‌ها نیروهای دشمن هستند و با کمین در اطراف جاده، کسانی که قصد عبور از این مسیر را داشتند دستگیر می‌کردند.

امکان هیچ اقدامی نبود؛ زیرا در محاصره تعداد زیادی از نظامیان بعثی قرار گرفته بودیم.

تصور اسارت به دست دشمن برایم سخت بود ولی حالا خود و همراهان را در اسارت بدترین دشمنان بشریت می‌دیدم. تمام دوران زندگی‌ام را مثل یک فیلم به سرعت در ذهنم مرور کردم، غمی سنگین بر سینه‌ام چنگ می‌انداخت و روحم را می‌آزرد.

بعثی‌ها دستان ما را بستند و سوار بر خودرو به پشت جبهه خود منتقل کردند. وقتی ما را پیاده کردند با صحنه‌ای دلخراش مواجه شدیم. تعدادی از هم‌وطنان غیرنظامی از زن و مرد و کودک در پشت تپه‌ای نشسته بودند. وضعیت آنان بسیار رقت‌بار بود، زنان آشفته و مضطرب بودند، کودکان گریه می‌کردند و برخی از مردان که زنانشان در میان اسرا بودند، با اندوه شاهد توهین سربازان بعثی به آنان بودند و کاری از دست‌شان برنمی‌آمد.

بعد از گذشت یک ساعت یک کامیون نظامی سر رسید. ما پنجاه و هفت نفر بودیم. ما را بر آن سوار کردند و به پشت جبهه انتقال دادند. من و برادرم جلال کنار هم بودیم و دستان‌مان به هم بسته شده بود ...

انتهای پیام/

رَبُّنَا وَیَغْفِرْ لَنَا لَنَکُونَنَّ مِنْ الْخَاسِرِینَ

  • گیف اینستاگرامگیف تلگرامگیف آپارت  
۲۹ آبان ۱۴۰۱
کد خبر : ۷,۹۸۷
کلیدواژه ها: آزاده اسماعیل شمس,شهادت,اسارت,شهید جلال شمس,آزادگان,اردوگاه رمادی,اردوگاه موصل

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید