رمان مردی که پروانه شد اثر مجید پورولی کلشتری؛ دربارهی زندگی و دوران اسارت مردی است که در دشت گلها به دنبال پروانهها میدوید که ناگهان اسیر نیروهای عراقی شد.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، رمان مردی که پروانه شد اثر مجید پورولی کلشتری؛ دربارهی زندگی و دوران اسارت مردی است که در دشت گلها به دنبال پروانهها میدوید که ناگهان اسیر نیروهای عراقی شد.
رمان مردی که پروانه شد، در ۵۳ بخش در این سایت بارگذاری میشود.
بخش (٩)؛
با اینکه با چفیه ام زخم پایم را بسته ام؛ اما هنوز خون از لابه لاى چفیه بیرون مىزند. به زحمت خودم را به انتهاى سنگر میرسانم... کنار جنازهی سرباز عراقى... به پشت روى خاک دراز کشیدم و نفس عمیقى کشیدم. چشم هایم را بستم و دندان هایم را به هم فشردم.. درد پایم یک لحظه هم رهایم نمىکند. زخم خنجر روى ران پاى چپم، یک خط سى سانتى کشیده است. خطی عمیق که انگار تا به استخوان رسیده است. دوست داشتم از زور درد چنان نعرهاى بکشم که تمام برهوت صدایم را بشنوند. چشم باز کردم و دوباره سرباز عراقى را نگاه کردم. سرباز عراقى آرام و بىصدا خوابیده است. بى آنکه کارى به کارم داشته باشد. باید مطمئن میشدم که سرباز عراقى، جانى براى انتقام گرفتن ندارد. هنوز ترس آن جدال باورنکردنى رهایم نکرده است. شانهی سرباز عراقى را میگیرم و تکانش میدهم. لش سنگین سرباز عراقى تکان اندکى میخورد؛ اما سرباز عراقى چیزى نمیگوید. حرفى براى گفتن ندارد. چشمهایش هنوز باز هستند. انگار دارند من را نگاه مىکنند. ته چشم هایش غم غریبى موج مىزند. خنجری که تا دسته توی سینهی سرباز عراقى فرو رفته، خودنمایی میکند. خون سرخ، یک طرف پیراهن سرباز عراقى را خیس کرده. با خودم فکر کردم اگر لحظه اى غفلت کرده بودم، حالا من به جاى سرباز عراقى با خنجرى در سینه، کف کانال افتاده بودم. کاش تارا اینجا بود و میتوانست این شرایط عجیب و باورنکردنی را ببیند. دلم گرفت. تصور مرگ، آن هم با خنجرى توى سینه، مرا ترساند. شاید همین واهمه بود که قدرتى شده بود توى بازوهایم تا خنجر را توى سینهی سرباز عراقى فرو کنم. هر دونفرمان خنجر را رو به سینه ی دیگرى فشار مى دادیم؛ چشم در چشم هم با خودم فکر کردم اگر مرده بودم و براى همیشه از تارا دور میشدم، چه میشد؟ تمام این روزها را به امید و عشق برگشتن پیش تارا گذرانده بودم و حالا... درست شب آخر... به آسمان نگاه کردم. ستاره ها در پهنه ی وسیع آسمان سوسو میکردند. دوباره سرم را چرخاندم طرف سرباز عراقى و نگاهش کردم و گفتم، خدا را شکر جاى تو نیستم. از تصور تماشاى جنازه ی خودم وحشت کردم. سرباز عراقى را در ذهنم مجسم کردم که بالاى جنازه ام ایستاده و دارد پیروزمندانه شادمانى مىکند؛ اما من وقتی او را کشتم، شادمانی نکرده بودم. خنجر را که توى سینه ی سرباز عراقى فرو کرده بودم؛ پس رفته بودم و زده بودم زیر گریه. سرباز عراقى مبهوت نگاهم کرده بود و آرام جان کنده بود و مرده بود. خیلى از بچهها دوست داشتند توى یکى از همین عملیات ها خنجرى توى سینه شان فرو میرفت و شهید میشدند؛ اما من نمىخواستم. من فقط برای عکسگرفتن از پروانه ها آمده بودم. قرار نبود بمیرم. بارها سر همین موضوع با بچه ها به بحث نشسته بودیم و من همیشه طرفدار زندهماندن بودم؛ آخر بمیرم که چه بشود؟! تارا منتظرم است؛ باید برگردم.
ادامه دارد ...