در روزنامه عراقی زیر عکس من نوشته بود: «ایران نیرو ندارد و پاسداران خمینی با اتوبوس بچهها را از مدرسه به جبهه میآورند.»
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، آزاده «مظاهر کریمی» متولد ۱۳۴۳ در اصفهان میباشد. وی از دلیران لشکر نجف اشرف میباشد که بعد از رشادتهای زیاد در ۱۵ آبان سال ۶۱ در جریان عملیات «محرم» به اسارت نیروهای بعثی درآمد. وی بعد از ۸ سال تحمل ظلمهای رژیم بعث سرانجام در شهریور سال ۶۹ به وطن بازگشت. کریمی اکنون بازنشستهی سپاه پاسدارن میباشد.
در ادامه شما را به خواندن خاطراتی ارزشمند از آزاده «مظاهر کریمی» یکی از نامآوران سرافراز دوران آزادگی دعوت میکنم:
با شروع جنگ خانواده پر جمعیت ما هم روز به روز کوچکتر میشد، زیرا پدر و برادران هر کدام تفنگ به دست گرفته و به جبهه رفتند. حضور برادران در جبهه باعث شد تا من هم مانند آنان دفاع از وطن را وظیفهی خود بدانم و پایم به جبهه باز شود. در همان سالهای اول چندین بار به پایگاه بسیج رفتم اما هر بار ناامیدتر از بار قبل به خانه بر میگشتم و با بهانهی سن کم راضی به ثبت نام نمیشدند تا اینکه برادر بزرگتر را با خود بردم و با رضایت او ثبت نام شدم. به خانه که برگشتم مادر گفت تو هم رفتنی شدی پسرم؟ سرم را که پایین انداختم صورتم را بوسید و گفت: «در پناه خدا شما در دست من امانت خدا هستین و هر وقت که خودش اراده کند امانتش را پس میگیرد.»
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
همزمان با عملیات «آزاد سازی بستان» دورهی آموزشی خود را پشت سر گذاشتم و بعد از مدتی در صف رزمندگان بیت المقدس قرار گرفتم و تا زمان اسارت در چند عملیات دیگر حضور داشتم. در عملیات «محرم» قرار بود سه لشکر امام حسین(ع)، عاشورا و نجف به موازات هم جلو بروند و اگر یکی از این لشکرها با مشکل رو به رو میشد دیگری در تلهی دشمن میافتاد.
مرحلهی اول عملیات محرم چندان موفقیت آمیز نبود و اگر عراق پاتک خود را شروع میکرد لشکر نجف هم تلفات زیادی میداد. به دستور فرماندهی در شب بعد عملیات ایذایی برای به تاخیر انداختن پاتک دشمن انجام دادیم که در این عملیات بعضیها شهید و مابقی مجروح و اسیر شدند و فقط یک نفر از بچهها سالم اسیر شد که آن هم موجی شده بود. در آن شب به شدت مجروح شدم و با تیری که به ستون فقراتم خورد و از پهلو خارج شد زمین گیر شدم و نتوانستم حرکت کنم. شاید اگر تنها ۲۰۰ متر میتوانستم حرکت کنم اسیر نمیشدم. عراقیها که به بالای سرم رسیدند چشمانم را بر روی هم گذاشتم و منتظر بودم تا تیر خلاص را شلیک کنند، اما من را در پتویی گذاشتند و از تپهها پایین آوردند. در این فکر بودم که چرا من را با خود آوردند، من که دیگر خونی در بدنم نمانده و اگر چند ساعت دیگر به همین منوال بگذرد میمیرم. به کنار جاده که رسیدیم من را در عقب ماشین انداختند و به مقر فرماندهی بردند. دو شب بود که نخوابیده بودم و وقتی خبرنگار از من سوال میپرسید تا بخواهد سوال بعدی را بپرسد از حال میرفتم و هر بار با فشاری که به بدنم وارد میکرد دوباره بیدار شدم. در آنجا با سوالهایشان میخواستند من بگویم که دانش آموز هستم و در مدرسه بودم و به زور ما را به جبهه آوردند! اما با همان سن نتوانستند ما را فریب دهند و پاسخی از ما علیه کشورمان نگرفتند. از آنجا ما را به بیمارستان «الاماره» بردند. سه شب در آنجا بودم و بعد به بیمارستان «تموز» فرستاده شدم و بعد از ۱۰ روز به اردوگاه «عنبر» منتقل شدم که به محض پیاده شدن از اتوبوس سربازان بعثی با چوپ و لگد ما را تا آسایشگاه بردند.
در اردوگاه سرگردی کرد تبار به نام محمودی بود که علاوه بر تسلط بر زبانها زیادی به لهجهها هم آشنا بود، اما گویا بویی از انسانیت نبرده و با هر بهانهی ما را شکنجه و تحقیر میکرد. یک روز از یکی از بچههای اصفهان پرسید اهل کجایی؟ وقتی جواب را اصفهان شنید گفت: «عرب در بیابان ملخ میخورد سگ اصفهان آب یخ میخورد». با هر ترفندی اسرا را شکنجه میکرد. گاهی برای عزاداری و نماز و گاهی برای جیره غذا. خوب به یاد دارم در اوایل ورودم به اردوگاه بچهها بر اثر درگیری که چند وقت پیش صورت گرفت تحریم بودند و جیره غذا کم شده و از دارو و درمان خبری نبود. در همین مدت زخم خیلی از مجروحان چرک کرده بود و بوی خون و عفونت به وضوح حس میشد. در همان روزها هر روز ورم زخم پهلویم بزرگتر میشد. از درد به خود میپیچیدم تا اینکه خبرهای مبنی بر حضور «صلیبسرخ» در اردوگاه پیچید و افسران اردوگاه به تکاپو افتادند و فرمان رسیدگی به وضع اسرا صادر شد. همین که دکتر دستش به زخمم خورد بخیهها باز شد و خون و جراحت با فشار زیاد بیرون ریخت. در آن روز اسرای قدیم نامه نوشتند و برای اسرای جدید کارتی صادر شد که در آن مشخص شد اسیر جنگی هستیم. در آن شرایط سخت گرچه دارو و درمانی نبود اما امید در دلها زنده بود و دکتر «مجید جلالوند» با وجود همهی این کاستیها سعی میکرد با حرفهایش بچهها را سر پا نگهدارد و امیدواری بدهد تا تحمل آن روزها آسان شود.
یک روز یکی از بچهها روزنامهای نزد من آورد و گفت: برادر این پسر بچه تو نیستی؟ آخه اسم تو زیرش نوشته. روزنامه را نگاه کردم و دیدم مربوط به زمان دستگیری است. در عکس سرباز عراقی بر سینهام میکوبید تا به هوش باشم و جواب سوالات را بدهم. در زیر عکس چند سال سنم را کوچکتر نوشته بودند و گفتند ایران نیرو ندارد و پاسداران خمینی با اتوبوس بچهها را از مدرسه به جبهه میآورند. آنجا بود که فهمیدم هدف از نجات جان من برای بهره برداری وتبلیغات بود. آری، درست میگویند ما به زور به جبهه آمدیم و بچههای ما با دستکاری کردن شناسنامه و کم کردن سن خود و خواهش و التماس به زور وارد جبهه شدند.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
در آنجا ما با روزنامههای عراق حوادث را دنبال میکردیم. در روزنامه تاریخ روز نوشته میشد و ما با کمک روحانیونی که در اردوگاه بود از قبل خود را برای مناسبتها آماده میکردیم و اگر ولادت یا وفاتی بود با دعا و روضه و اگر جشن بود با تئاتر و سرود و برنامههای دیگر شادی خود را نشان میدادیم. گاهی هم سرودهای عراقی را که در هنگام عملیات با صدای بلند برای تخریب روحیهی ما از بلندگو پخش میکردند با طنز میخواندیم و به بچهها روحیه میدادیم. یکی از عواملی که به مقاومت ما در این سالها افزود همین برنامههای فرهنگی بود.
در بهمن سال ۶۲ بچهها که میدانستند ایام دههی فجر را در پیش رو دارند شروع به جمع کردن ارزاقی کردند تا در آن ایام جشن بگیرند. ۴ بهمن بود که عراق گروهی از خبرنگار را برای تبلیغات به داخل اردوگاه آورد. اسرا را به صف کرد و از این طرف به آنها بیسکویت میداد و در آخر صف یکی دیگر از سربازان بعثی بیسکویتها را میگرفت و در جعبه میگذاشت و فیلم و عکس میگرفتند. بچهها که این وضع را دیدند گفتند چرا به آنها اجازهی این سو استفاده را بدهیم و یکباره همهی اردوگاه بیرون ریختند، دوربین را شکستند و با صابونهایی که برای شستشوی لباس به ما میدادند به سمت سربازان بعثی یورش بردند. بعد از درگیری عراقیها که به طرف ما آمدند داخل اردوگاه رفتیم و همین که در را بستیم شروع به تیر اندازی کردند که این درگیری با برخورد تیر به زیر چشم یکی از اسرا خاتمه یافت. به داخل اردوگاه ریختند و هر چه ارزاق ذخیره کرده بودیم از ما گرفتند و بعد از کتک زدن از اردوگاه خارج و ما را از آب و غذا محروم کردند. روز بعد که به ما غذا ندادند قاطعهای دیگر هم از گرفتن غذا اجتناب کردند و گفتند تا به قاطع بسیجیها غذا ندهید ما هم نمیگیریم و با حمایت قاطعهای دیگر تحریم شکسته شد اما در آن سال گرچه چیزی برای جشن گرفتن نداشتیم ولی با تئاتر و برنامههای دیگر ۲۲ بهمن آن سال همچون سال پیش با شکوه برگزار شد.
گفتگو از معصومه امیری
انتهای پیام/
ذکر روز شنبه: یا رَبِّ الْعالَمِین "ای پروردگار جهانیان"
✍ خبرنگار | مالک دستیار