استادم، آیتالله العظمی وحید خراسانی،گفتند: از دست من کاری ساخته نیست و شما باید این موضوع را با خود آقا، ثامن الحجج امام رضا(ع) مطرح نمایید.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، به مناسبت ولادت امام رضا خاطره ای نقل شده از کتاب سیره ابوترابی جلد اول منتشر میشود. در این خاطره حاج آقای ابوترابی در باره علت ملبس شدنش به لباس روحانی میگوید.
بیطاقتم
کُن
حاج
آقای ابوترابی در باره علت ملبس شدنش به لباس روحانی میگفت:
«علاوه
بر ابوی، والدهام هم اصرار زیادی داشت که من حتماً ملبس به لباس روحانی بشوم، لذا
پس از اتمام درس، شرایطی را برای این کار در نظر گرفتم و آن را با علمای قم مطرح
کردم که فرمودند باید به مشهد بروید و این موضوع را با استاد خودتان مطرح کنید. من
هم به نزد استادم، آیتالله العظمی وحید خراسانی، رفته و شرایطم را مطرح کردم.
ایشان فرمودند: از دست من کاری ساخته نیست و شما باید این موضوع را با خود آقا،
ثامن الحجج امام رضا(ع) مطرح نمایید.
من یک
تکه پارچه مشکی جهت عمامه خریده و به حرم رفتم. وارد حرم که شدم، سلام دادم و
ماجرا را به ایشان عرض کردم و شرایطم را برای ملبس شدن گفتم. یکی اینکه نمیخواستم
لباس طلبگیام، وسیله کسب نان قرار بگیرد و دیگر اینکه هر کسی هم به من مراجعه میکند
و مشکلی دارد، بدون حل مشکلش، از نزد من نرود.
داخل
حرم در مقابل ایشان نشستم و پس از ساعتها دعا و نیایش شروع به نماز کردم و از
ایشان خواستم اگر صلاح است ملبس شوم، مرا برای این کار بیطاقت کنند، لذا مشغول
نماز شدم و در حالی که داشتم نماز می خواندم، احساس کردم باید عمامه به سر داشته
باشم و اشتیاق زیادی به این مهم پیدا کردم، لذا نماز را سریع تمام کرده و همان
پارچه را عمامه کرده و به سر گذاشتم.»
طی سالهایی
که با حاج آقا بودم، به جرأت قسم میخورم که هیچ گاه لباس حاج آقا وسیله کسب ایشان
نشد و همیشه هم تحت هر شرایطی در خدمت مردم بودند. (15)
بهتر است
الآن طلبه شوید
یک سال
و نیم که از تحصیل مقدمات گذشت، مرحوم آیتالله حاج شیخ مجتبی قزوینی به من
پیشنهاد کرد به لباس روحانیت وارد شوم.
خدمتشان
عرض کردم: حاج آقا فکر میکنم زود باشد، چون ما تازه میخواهیم لمعه را شروع کنیم.
اما ایشان اصرار داشتند به اینکه، لزومی ندارد حتماً مقدمات و صرف و نحو تمام شود
تا معمم بشوید، بهتر این است همین الآن معمم بشوید. (16)
از خود
بی خود شدم
در دوره
جوانی وقتی تحصیلات دبیرستان را تمام کردم، پدر بزرگوارمان فرمود، من از تو میخواهم
که درس حوزه را شروع کنی. با چند تا از همکلاسیها که با هم حشر و نشر داشتیم،
صحبت کردیم که به زیارت امام رضا(ع) در مشهد مقدس برویم و در آنجا یک
عهد و پیمانی با امام رضا(ع) ببندیم و آنگاه درس حوزه را شروع کنیم.
به مشهد
رفتیم و درحرم عرض کردیم: ای امام رضا، ما در اینجا تعهد میدهیم که زندگی خودمان
را وقف شما و راه و آیین شما کنیم. در مقابل از شما یک خواسته داریم و آن این که
در شداید و سختیها و تنگناهای زندگی ما را رها نکنی. آن گاه راهی قم شدیم.
این عهد
و پیمان گذشت و من طلبه شدم و ازدواج کردم. در آن روزهایی که تازه ازدواج کرده
بودم، تمام دارایی من پنج تومان بود. یک شب، یکی از آشنایان در خانه ما را زد و با
حالتی مضطرب گفت: من در تهران دچار مشکلی شدهام و به هزار تومان پول نیاز دارم.
با وجود اینکه تمام دارایی من پنج تومان بود، اما نخواستم دست رد به سینه او بزنم.
گفتم: تا فردا به من مهلت بده. ببینم چه کار میتوانم انجام دهم.
هنگام
سحر، قبل از نماز صبح به حرم حضرت معصومه(س) رفته و به ایشان متوسل شدم
و عرض کردم: ای حضرت معصومه، من به برادر بزرگوارت یک تعهدی سپردم که از کسی چیزی
نخواهم و یک خواسته در مقابلش داشتم که کسی از نزد من دست خالی برنگردد، امروز،
روزی است که آن خواسته اجابت بشود و یک مضطر را از تنگنا نجات بدهی.
نماز
صبح را خواندم. داشتم تعقیبات میخواندم. حرم هم شلوغ بود ناگهان، از پشت سر، کسی
دستی به کتف من زد و گفت: آقای ابوترابی، این پاکت مال شما است. مهلت نداد که من
عکسالعملی نشان دهم و تشکر کنم.
پاکت را به من داد و من فرصت پیدا نکردم که
ببینم چه شده است. وقتی به خودم آمدم و بسته را نگاه کردم تا برگشتم ببینم چه کسی
بود، اثری از آن شخص ندیدم. پاکت را که باز کردم دیدم هزار تومان پول (همان مبلغی
که خواسته بودم) در آن پاکت گذاشته شده است.
به منزل
آمدم و آن شخص هم طبق قرار، دوباره به سراغم آمد. پول را که به او دادم، از فرط
شوق، از خود بیخود شدم. (17)