سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
برشی از کتاب:

کلاه‌قرمزی‌ها| «عملیات قادر»

کلاه‌قرمزی‌ها| «عملیات قادر»
«کلاه قرمزی ها» خاطرات «شــیخ عبدالکریم کریم پور» آزاده ای روحانی از اهالی «نجف آباد» اصفهان اســت است. این کتاب توسط زهره علی عسگری به نگارش درآمده است.
یک شب‌ خواب دیدم تعدادی سرباز عراقی با لباس نظامی و کلاه قرمز به داخل مدرسه هجوم آوردند و گروهی از طلاب را شهید و مجروح کردند. عده‌ای را هم به اسارت گرفتند و تعدادی هم فرار کردند. در آن خواب، من جزو اسرا بودم. ما را در اتاقی زندانی کردند و یک سرباز عراقی با لباس پلنگی و کلاه قرمز مأمور نگهبانی از ما شد. این خواب را جدی نگرفتم. گفتم حتماً به یاد سیدرضا خوابیده‌ام که این خواب را دیده‌ام. 

 

اواخر مرداد سال 1364 باز بچه‌ها خبر آوردند که چند روز دیگر عملیات است. این‌بار چون تابستان بود و حوزه تعطیل و تا شروع درس‌ها یک ماه مانده بود، تردید نکردم و تصمیم گرفتم خودم را به عملیات برسانم. برخلاف بار قبل که کارهایم به مشکل برخورده بود، همه چیز خیلی راحت و بی‌دردسر جور شد. من و چند نفر از دوستانم رفتیم بلیت اتوبوس بگیریم برای اهواز. بلیت‌ها تمام شده بود. به فروشنده گفتیم ما صندلی نمی‌خواهیم، می‌نشینیم روی بوفه و کف اتوبوس. این‌ حرف‌ها را که می‌گفتیم، یک پیرزن که برای خودش دوتا بلیت خریده بود که تا اهواز راحت باشد شنید. وقتی فهمید می‌خواهیم برویم جبهه، بلیت اضافی‌اش را داد به ما. تا اهواز به نوبت، یکی‌مان کنار آن پیرزن می‌نشست و دوسه نفر هم روی بوفه. هرطور بود رفتیم اهواز، مقر نیروهای لشکر نجف‌اشرف. بعد از گرفتن کارت و پلاک، سریع یک ماشین رسید و گفتند: «سوار شید!» فکر کردیم می‌رویم مناطق عملیاتی جنوب ولی وقتی فهمیدیم مقصد کردستان و سنندج است تعجب کردیم. خب اگر قرار بود برویم غرب، چرا یکسره از نجف‌آباد نرفتیم؟! حالا از اینجا باید کلی دور می‌زدیم تا برسیم کردستان. چیزی نگفتیم و سوار شدیم. وقتی رسیدیم سنندج، سریع در گردان‌ها پخش شدیم.

 

برای گرفتن جواز شرکت در عملیات، خیلی معطل شدم تا علی طیبی را پیدا کردم. وقتی گفتم می‌خواهم در عملیات باشم اجازه داد ولی گفت: «اگر حاج‌احمد را هم دیدی، بهش بگو.» منظورش حاج‌احمد کاظمی فرمانده لشکر نجف‌اشرف بود. با این مجوزی که از طیبی گرفتم، به عنوان نیروی رزمی و تبلیغی از طرف واحد تبلیغات به گردان قمربنی‌هاشم(ع) رفتم. کار طلبه‌ها بیشتر تبلیغی بود، مثل برگزاری نماز جماعت و بیان احکام شرعی. البته مثل بقیه بسیجی‌ها کارهای رزمی و نگهبانی هم داشتند. حالا مأموریت من معجونی از این‌ها شده بود. دیگر بهتر از این نمی‌شد. 

 

آن روزها از لحاظ درسی به حدی رسیده بودم که اجازه داشتم عمامه بگذارم ولی نمی‌گذاشتم. وقتی احمدعلی نقی‌پور این وضع را دید، خیلی سر به سرم گذاشت. می‌گفت: «مگه می‌شه روحانی و امام جماعت باشی، اون‌وقت عمامه نداشته باشی؟!» وقتی می‌خواست برود مرخصی، تصمیم گرفت عمامه‌اش را یک‌جوری به دستم برساند. از همان عقبه، عمامه را در بقچه‌ای پیچید و از طریق برادر حجتی که در تبلیغات کار می‌کرد برایم فرستاد خط مقدم. بی‌چک و چانه قبول کردم. این شد که بدون برگزاری مراسم، خودم عمامه‌ام را گذاشتم سرم. شرط هم کردم که گذاشتن این عمامه موقتی است.

 

چند روز اول در کوه‌های اطراف اشنویه بودیم و آماده می‌شدیم برای عملیات. هواپیماهای عراقی مدام منطقه را بمباران می‌کردند. مجبور بودیم روزها در کوه‌های اطراف پراکنده شویم تا تلفاتمان کمتر باشد. عراقی‌ها بعضی روزها به همراه بمب، برگه‌های اعلامیه هم روی سر ما می‌ریختند. یکی از آن برگه‌ها به من هم رسید. برگه، عکس دوتا خلبانِ به ظاهر ایرانی را در کنار یک هلی‌کوپتر نشان می‌داد. در آن برگه نوشته بودند این دو نفر با هلی‌کوپتر فرار کرده‌اند و به عراق پناهنده شده‌اند و الان در پناه صدام هستند. مطلبی هم خطاب به رزمنده‌ها نوشته بودند به این مضمون که «در موقع عملیات، خودتان را به وحشت و مرگ نیندازید. وقتی دستور حمله دادند، فوراً به مواضع عراقی‌ها نزدیک شده و به صدام پناه بیاورید. حتماً نجات خواهید یافت و در امان خواهید بود!» این اعلامیه‌ها و پناهگاه بودن صدام، اسباب مضحکه و شوخی بچه‌ها شده بودند.

 

نمی‌دانم چرا عملیات عقب می‌افتاد و شروع نمی‌شد. روزها، بعضی دوستانم را پیدا می‌کردم و با هم مشغول صحبت می‌شدیم. گاهی هم بچه‌ها که می‌دانستند من طلبه هستم، جمع می‌شدند تا مسائل و احکام دینی بپرسند یا درباره موضوع‌های معارفی و سیاسی بحث کنیم. یک روز با دوستان در مقر قدم می‌زدیم که عبدالحسین کاظمی دوست دوران دبستانم را دیدم. عبدالحسین بچة زبل و نترسی بود. همیشه با خودش یک بولونی ماست چکیده به مدرسه می‌آورد و با دوستانش می‌خورد. بولونی، کوزه سفالی کوچکی است که ماست در آن خنک می‌ماند و خراب نمی‌شود. موقع احوال‌پرسی، تا دستم را به طرف عبدالحسین دراز کردم متوجه شدم دستش لمس است. او پیش ما نماند و خیلی زود خداحافظی کرد و رفت. گویا مأموریتی داشت. از رفقا در مورد دست عبدالحسین پرسیدم. فهمیدم در عملیات‌های قبلی مجروح شده و عصب دستش صدمه دیده. بعد از رفتن او یکی از بچه‌ها گفت: «می‌دونی عبدالحسین بین رفقا به چی معروفه؟» گفتم: «چی؟» گفت: «حسین ضد ‌تیربار!» تعجب کردم. گفتم: «مین ضد تانک شنیده بودم ولی ضد تیربار تازه می‌شنوم!» وقتی لبخندم را دید گفت: «هر موقع تیربارهای عراقی‌ گردان رو زمین‌گیر می‌کنن، عبدالحسین از بین شیارها می‌ره یه نارنجک میندازه تو سنگر تیربار و دودش می‌کنه و می‌فرستش هوا!» این را که شنیدم، توی دلم گفتم حالا تا ببینیم! اتفاقاً در تقسیم‌بندی نیروها، عبدالحسین آمد گروهان ما و شد یکی از معاونان محمدعلی خرمیان فرمانده گروهان. همه، خرمیان را برادر خُرّم صدا می‌کردند. 

 

چند روز قبل از عملیات، عید قربان بود. صبح روز عید به هر گروهان یک گوسفند دادند که بروند بین کوه‌ها و آن را یک‌جوری کباب کنند و بخورند و عصر برگردند. مقر خیلی تماشایی شده بود. بعضی‌ها دنبال بار و بنه بودند و بعضی‌ها دنبال گوسفندها. همه آن‌قدر پرانرژی و بشاش بودند که انگار آمده‌اند هواخوری. انگار نه انگار دشمن در چند قدمی در کمین نشسته. راه افتادیم به سمت بلندی‌ها و کاملاً از مقر دور شدیم و جای امنی در کوه‌ها پیدا کردیم. بچه‌ها گوسفندها را سر بریدند و گوشتش را آماده کردند. با چوب درختان جنگل هم آتش درست کردند. حالا می‌گشتند دنبال چیزی مثل سیخ که گوشت‌ها را بکشند بهش ولی هیچی نبود. دستِ آخر، ابتکار بچه‌ها این شد که تخته سنگ‌هایی را روی آتش انداختند و گوشت‌ها را روی آن‌ها گذاشتند. با این کار، هرچند گوشت‌ها کاملاً پخته نشدند ولی باب دندان‌های ما شده بودند که خیلی تقلّا کرده بودیم و حسابی گشنه بودیم. بچه‌ها همه جوان بودند و معده‌شان سنگ را هم هضم می‌کرد چه برسد به گوشت نیم‌پز. مقدار کمی گوشت‌ به دندان کشیدیم و تا غروب در کوه‌ها ماندیم. غروب، راه افتادیم تا برگردیم مقر. 
موقع برگشتن، سنگ از زیر پای یکی از بچه‌ها دررفت و پایش بدجوری‌ صدمه دید، طوری که نمی‌توانست راه بیاید. چون تازه‌وارد بودم، نمی‌شناختمش. یکی‌دو نفر جلوتر رفتند و از جایی یک قاطر گیر آوردند. او را سوار کردیم و برگرداندیم پایین. نشد که در عملیات هم شرکت کند. بالأخره شب رسیدیم مقر.

 

آن‌قدر در اشنویه منتظر عملیات ماندیم تا شهریور 1364 از نیمه گذشت. چون منطقه سردسیر بود، تأخیر عملیات دیگر به صلاح نبود. اگر بارش برف شروع می‌شد، عملیات ناممکن بود. شب هفدهم شهریور حاج‌احمد کاظمی به مقر گردان‌ها آمد. آن شب با دیدن حاج‌احمد ولوله افتاد بین بچه‌ها که «بالأخره انتظار سر آمد!» هر وقت حاج‌احمد می‌آمد و برای بچه‌ها صحبت می‌کرد، معلوم بود شب عملیات است. همه، یکجا دور هم جمع شدیم. حاج‌احمد هیچ‌‌وقت از خودِ عملیات چیزی نمی‌گفت. بیشتر از صبر و گذشت و بردباری و توکل می‌گفت. از مظلومیت اسلام و نجات دین و اینکه ما مثل امام حسین و شهدای کربلا در برابر یزید زمانیم. آن شب هم این‌ها را گفت و گفت: «ما فرزندان امامیم و امام دستور داده و ما اطاعت می‌کنیم و می‌رویم و موفق می‌شویم.» حاجی شور و هیجانی بین بچه‌ها انداخت و راهیشان کرد. 

 

بعد از صحبت‌های کوتاه حاج‌احمد، دیگر ما را معطل نکردند. هنوز سوار ماشین‌ها نشده بودیم که ماشین تدارکات هم رسید و مقداری جیره جنگی آورد. جیرة هر نفر حدود نیم‌ کیلو نان خشک، مقداری گردو، بادام، توت خشک، شکلات، پسته و چیزهای دیگر بود. یک حلب بزرگ هم ماست آوردند که اگر احیاناً کسی مریض بود، مقداری بخورد. یک ظرف پر از چای تازه‌‌دم هم برای لحظه‌های آخر آماده کرده بودند. تدارکات بین بچه‌ها تقسیم شد و کوله‌ها روی دوش‌ها جا گرفت. در این بین، به بچه‌ها گفتند هرچی لباس یا بار اضافی دارید بدهید تا بتوانید چابک‌تر حرکت کنید. بعضی از بچه‌ها حتی اورکت‌هایشان را هم تحویل دادند. من هم لوازمم را همراه عمامۀ احمدعلی نقی‌پور در ساکم گذاشتم که وقتی از عملیات برگشتم دوباره بگذارم سرم. طلبه‌ها معمولا با عمامه در عملیات‌ها شرکت نمی‌کردند. 

 

چون از اول نیروی تبلیغی بودم، تا آن‌موقع هنوز هیچ وسیلة رزمی نداشتم: نه سلاح، نه جاخشابی، نه قمقمه و نه حتی پوتین. تا دیدم بچه‌ها جدی‌جدی دارند آماده می‌شوند، ماجرا را به فرماندة گروهان گفتم. صدایش زدم و گفتم: «برادر خُرّم!» تا برگشت، سر تا پایم را نشانش دادم و گفتم: «من هیچی ندارم!» او سلاح یکی از بچه‌ها را که رفته بود مرخصی و معلوم نبود به عملیات برسد، داد دستم. بعد هم خودم رفتم چادر تدارکات و یک جفت پوتین کهنه و پاره قسمتم شد. کمربند و قمقمه و نارنجک و خشاب را هم از کسانی که اضافی داشتند گرفتم و آماده شدم. 

 

قبل از حرکت، بچه‌ها همدیگر را بغل می‌‌کردند تا خداحافظی کنند. بعضی‌ها با گریه از هم حلالیت می‌خواستند. بعضی قول می‌گرفتند که اگر یکی شهید شد، آن یکی را شفاعت کند. عجیب بود که من در آن شب هیچ احساسی نداشتم. دلم آن‌قدر محکم بود که انگار مطمئن بودم هیچ اتفاقی برایم نمی‌افتد. همان موقع رضا حجتی که گویا خبرهایی داشت و به منطقه آشنا بود، به بهانة خداحافظی آمد پیشم و درِ گوشم گفت: «من صلاح نمی‌دونم توی این عملیات شرکت کنی. تو که مجبور نیستی، نرو!» تعجب کردم. نگاهی انداختم به صورتش که خیلی به من نزدیک شده بود و گفتم: «چرا؟!»‌ گفت: «برای اینکه این راه، برگشت نداره.» 
آن‌قدر سرخوشِ رفتن بودم که معنی حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم. فهمیدم بهم می‌گوید نرو ولی من این راه را آمده بودم و تمام این روزها را منتظر مانده بودم تا در عملیات شرکت کنم. حالا چطور او از راه نرسیده موعظه‌ام می‌کرد؟! برایم قابل درک نبود. در جوابش گفتم تصمیم خودم را گرفته‌ام. گفتم: «منم مثه یکی از این بچه‌ها! هرطور همه شدن، منم می‌شم. توکل بر خدا. اگه می‌خواستم برگردم، تا اینجا نمی‌اومدم. هرچه از دوست رسد نیکوست.» این‌ها را گفتم و از او جدا شدم و دویدم تا خودم را به صف برسانم و تو بار تویوتا سوار شوم. ابراهیم ابراهیمی هم توی صف بود. ابراهیم پسر همسایه‌مان در نجف‌آباد بود.

 

همگی سوار شدیم و حدود دوسه ساعت بین کوه‌ها و دره‌ها و پرتگاه‌های خطرناک رفتیم تا به نزدیکی یک قلة بسیار بلند رسیدیم. از زبان بچه‌ها شنیدم که به آن «کله‌قندی» می‌گفتند. راننده ما را پشت قله پیاده کرد و هرکدام از گردان‌ها در پناه کوه‌ها جایی برای خودشان پیدا کردند و مخفی شدند. تا فردا هیچ تحرکی نداشتیم و خودمان را به دشمن نشان ندادیم. آن‌قدر لای کوه‌ها ماندیم تا غروب شد. آن روز هفدهم شهریور 1364 بود.

 

مغرب که شد، به‌سرعت اذان گفتند و همگی نمازمان را به جماعت خواندیم. نماز هنوز تمام نشده بود که ماشینی آمد و کنار صف نماز ایستاد. حاج‌احمد آمده بود به ‌همراه یک روحانی. با دیدنِ دوباره‌اش خیلی خوشحال شدیم. وقتی که او آمد، بچه‌ها را به سمت نقطه رهایی حرکت دادند. در نزدیکی یک گردنه، حاج‌احمد ایستاد. بعضی چیزها را به بچه‌ها تذکر می‌داد و به همه التماس دعا می‌‌گفت. روحانی همراهش هم یک قرآن روی دست گرفته بود تا بچه‌ها از زیر آن رد شوند. 
دمِ آخر، حساس شدم که حتماً از حاج‌احمد هم اجازه بگیرم. تا شب عملیات فرصت نشده بود و هروقت یادش می‌افتادم که با حاجی صحبت نکرده‌ام توی دلم خالی می‌شد. حاج‌احمد تمام طلبه‌ها را می‌شناخت و معمولاً اجازه شرکت در عملیات‌ها را به آن‌ها نمی‌داد. نمی‌خواست کارهای تبلیغاتی لشکر زمین بماند.

 

بچه‌ها به فرمان حاج‌احمد از گذرگاه عملیاتی سرازیر ‌شدند. موقع ورود به گذرگاه به طرف حاجی رفتم. نزدیکش شدم و گفتم: «من نیروی واحد تبلیغات هستم، می‌تونم توی عملیات شرکت کنم یا نه؟» هوا تاریک بود و حاج‌احمد مرا نشناخت. گفت: «هرچی فرماندة واحدت دستور داده، همون رو عمل کن.» وقتی این حرف را شنیدم، دلم قرص و محکم شد چون قبلاً از علی طیبی اجازه گرفته بودم. با اطمینان پشت سرِ بچه‌ها وارد شیار عملیاتی شدم. «عملیات قادر»، از همین لحظه برای من شروع شد. این عملیات در هجدهم شهریور 1364 توسط سپاه و بسیج و ارتش، در اشنویه و ارتفاعات کلاشین انجام می‌شد. یک عملیات ایذایی که هدفش به اشتباه انداختن عراقی‌ها بود ولی کسی از ما این را نمی‌دانست. 

 

ما شیارها را یکی‌یکی پشت سر می‌گذاشتیم و به سمت پایین می‌رفتیم. کم‌کم به سنگرهای پراکنده‌ای ‌رسیدیم که عراقی‌ها در بین راه زده بودند. سنگرها در واقع رد گم کردن بودند و کسی در آن‌ها نبود. نیروهای اطلاعات ‌عملیات خوب کار کرده بودند و به منطقه اشراف داشتند و بدون معطلی و خیلی تند و فرز ما را هدایت می‌کردند. آن‌ها مثل بزکوهی از روی صخره‌ها و تخته‌سنگ‌ها می‌گذشتند و ما هم در تاریکی شب، پشت سر آن‌ها به ‌سوی سرنوشت می‌دویدیم.

۳۱ تیر ۱۳۹۹
کد خبر : ۸۴۱

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید