سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
Loading

کتاب آن یار آسمانی

عبدالمجید رحمانیان
کد محصول: 116
۱۰,۰۰۰ تومان
کتاب آن یار آسمانی

قبل از سفارش کتاب با انتشارات موسسه پیام آزادگان تماس بگیرید.

    شماره تماس: 88807015

    مشخصات کتاب

نویسنده: عبدالمجید رحمانیان

نوبت و سال چاپ: 1386

حروفچین و صفحهآرا: مریم مردانی

لیتوگرافی: خجسته

شمارگان: 2000

قیمت پشت جلد: 150000 ریال

تعداد صفحات: 112

شماره شابک: 8-10-5013-600-978

قطع کتاب: رقعی

نوع کتاب: خاطره

 

معرفی کتاب

این کتاب بخشی از زندگی و خاطرات سیدعلی اندرزگو از زبان سیدعلیاکبر ابوترابی است.

حجت الاسلام علی اندرزگو (1318ـ1357) و حجت الاسلام علیاکبر ابوترابی (1318ـ1379) دو مبارز خستگیناپذیر در دورة پهلوی بودند که در سختترین وضعیت با اندیشهای عمیق و عملی بیریا به جهاد در راه خدا برخاستند و رنج دربهدری را به جان خریدند و با اخلاص، تمام عمر خود را وقف خدمت به اسلام و مردم و ترویج معنویت و مبارزه با رژیم پهلوی نمودند. مبارزات این دو مجاهد، در آن سالهای طولانی و سخت، با دقت برنامهریزی شده بود، یکی پرتلاش بود، اما شناخته شده برای دستگاه امنیتی و مخفیانه در همة صحنهها حضور داشت و دیگری ناشناخته بود و بیشتر صحنه و وقایع را میآفرید. پشیتبانی مالی، تدارکاتی و تسلیحاتی و ایجاد ارتباط بین نیروهای رازدار مبارز با سیدعلی اندرزگو، کاری دشوار و توانفرسا بود که سید آزادگان، علیاکبر ابوترابی، بهخوبی از عهدة آن برآمد و همچنان گمنام، همپای یار میداندار خویش به مبارزه پرداخت.

 

گزیدهای از محتوای کتاب

... ساواکیها در تعقیبم بودند. با زن و بچه باید به طور قاچاق از مرز میگذشتم و به افغانستان میرفتم. با عنایت حضرت از آب گذشتیم. آن طرف آب روستایی بود که ما را تحویل نگرفتند. معلوم بود هر کس میخواهد بهطور قاچاق به افغانستان برود به آنجا میرود. یکی از خانهها با رودربایستی، ما را راه داد که فقط یک شب آنجا باشیم. در آن شب، با او صحبتهایی کردیم که از آن جمله صحبت از گاوشان شد.

گفت: «گاوی داریم که شیرش خشکیده و مدتی است که از این مختصر نعمت خدا که بهرهمند بودیم بیبهره ماندیم. این تنها سرمایة ما بودبا خود گفتم: «یک توسلی میکنیم» و همینجوری دستی به سینة گاو کشیدیم. کار به جایی رسید که آنها مثل امامزاده دور ما جمع شدند. چرا که در همان وقت یکمرتبه سینههای گاو پر از شیر شد. همانموقع آمدند و دوشیدند. اما با گریه و ذوق. آنها دیگر ما را به زور نگه داشتند و ما مخفی بودیم ... .

تعداد بازدید: ۳۶۸
امتیاز را وارد کنید

نام را وارد کنید
ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 400
نظر خود را وارد کنید