سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
/ خاطـرات

خاطرات آزادگان

نامگذاری عجیب و غریب اسرا روی نگهبانان عراقی
خاطره کوتاه آزاده علی‌اصغر نامداری؛
علی‌اصغر نامداری یکی از آزادگان دوران دفاع مقدس درباره روزهای اسارتش نقل می‌کند: «بچه‌ها در اردوگاه موصل ۳ روی بعضی از نگهبان‌های بعثی که بی‌جهت اسرا را اذیت می‌کردند، اسم‌های عجیب و غریبی گذاشته بودند.
زخم زبان‌ها باعث می‌شود به کسی نگویم فرزند آزاده‌ام
فرزند ماشاءاله بویه رازی آزاده ده سال اسارت؛
حسین فرزند ماشاءاله بویه رازی است که ١٠ سال از عمرش را در غربت و اسارت گذرانده است. او می گوید وقتی به‌جای قدرشناسی زخم زبان می‌شنید، قلبش آتش می‌گرفت.
نقشه موذیانه دشمن و ترفند اسرا
خاطره از آزاده غلامحسین کهن؛
بچه ها با دیدن دوربین، به نقشه موذیانه دشمن پی برده، سریع وارد آسایشگاه شدند. به دستور فرمانده اردوگاه، عراقی‌ها با زور و کتک چند نفر از بچه ها را به پای میز و دوربین کشیدند.
هدیه صدام به اسرای ایرانی
خاطره کوتاه آزاده سیف‌الله صفایی؛
هفتاد روز می‌گذشت که ما در آسایشگاه‌های بعثی‌ها زندانی بودیم. یک روز مسئول اسارتگاه آمد و گفت: «از طرف صدام، رئیس‌جمهور عراق برایتان هدیه فرستاده شده است که فردا به شما می‌دهیم.»
شکنجه با پنکه برای گرفتن اطلاعات از اسرا
خاطره کوتاه آزاده جواد بک‌محمدیان؛
جانباز و آزاده «جواد بک‌محمدیان» اظهار داشت: پاسداران برای عراقی‌ها بسیار مهم بودند و آن‌ها را پاسدار خمینی صدا می‌کردند. بعثی‌ها در دوران اسارت یک پنکه مخصوص فرماندهان و پاسداران در نظر گرفته بودند.
عمواسد، به جوجه اُردک زشت آب و دانه دادی یا نه؟
خاطره کوتاه آزاده عادل خانی؛
بعثی ها با شکنجه گوشت پشت عمواسد را به شکل یک اُردک کنده بودند. بعدها که حال عمواسد بهتر شده بود به شوخی به او می‌گفتم: «عمواسد به جوجه اُردک زشت آب و دانه دادی یا نه؟» او با مهربانی همیشگی‌اش لبخند می‌زد.
دو مرحله مجروحیت سخت به همراه اسارتی نادر/ این گلوله‌ها دیگر قسمت من نبود!
خاطرات آزاده عزیزالله فرخی؛
ماجرای مجروحیت و اسارت «عزیزالله فرخی» از وقایع نادری است که می‌تواند برای یک انسان رخ دهد.
خارج کردن ترکش با ناخن‌گیر بدون لوازم ضدعفونی
خاطره آزاده عباسعلی مؤمن؛
رضا گفت: «عباس سه تا ترکش ریز تو کمرم است که سر یک ترکش بیرون آمده به لباسم گیر می‌کند. چنان درد دارد که طاقت ندارم. بیا با همون ناخنگیر بکش بیرون!»
همسرم اصلاً راضی به رفتنم نبود!
خاطرات آزاده عزیزالله فرجی‌زاده؛
هنگام خداحافظی با همسرم اوج نگرانی و استرس را در چهره رنگ‌پریده‌اش می‌دیدم. اصلاً راضی به رفتنم نبود و مرتب نگرانی‌اش از آینده خود و فرزندان خانه کوچک‌مان را بیان می‌کرد.
گریه برای اباعبدالله(ع) زیر سایه سنگین نیروهای بعثی
خاطرات آزاده مرتضی صادقی؛
کلاس‌های سوادآموزی و آموزش قرآن برگزار می‌کردیم و بابت هر کدام نگهبان داشتیم. عراقی‌ها هم مدام سرکشی می‌کردند و ما با احتیاط کامل عمل می‌کردیم. در ایام محرم هم زیر پتو گریه و برای امام حسین(ع) عزاداری می‌کردیم.
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۴۶ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »

آخرین خاطرات

پس زمینه خبرنگار افتخاری
صفحه ویژه سید آزادگان