بعد از آزادی، مدت یک سال در قم مشغول درس بودم. در این یک سال، دوتا اتفاق مهم افتاد اول این که ازدواج کردم، دوم این که استخدام آموزش و پرورش قم شدم.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان،
کتاب "کلاه قرمزی ها" خاطرات بدون اغراق و صادقانه شیخ عبدالکریم
کریمپور آزادهای روحانی از اهالی نجفآباد به نویسندگی زهره علی عسگری
است. این اثر یک کتاب با مضامین بلند دفاع مقدسی است که توسط گروه پژوهشی موسسه پیام آزادگان در سال 97 منتشر شد.
برای سفارش این کتاب اینجا کلیک کنید
نوجوانی عبدالکریم مصادف با اوج انقلاب بود پس از آن هم توانست مانند
بسیاری از جوانان دیگر ا دستکاری شناسنامهاش خود را به اردوگاههای آموزشی
بسیج برساند تا در خیل عاشقان دفاع مقدس حضور داشته باشد. اوایل دی سال
۱۳۵۹ چندین بار به مناطق جنگی اعزام شد و در چند عملیات نیز حضور داشت.
سرانجام این طلبه شجاع در شهریور ۱۳۶۴ طی «عملیات قادر» به اسارت نیروهای
دشمن درآمد و پنج سال از بهترین لحظههای عمر خود را در اردوگاههای ۶، ۷ و
۹ رمادی و اردوگاه ۱۷ تکریت (صلاحالدین) سپری کرد. فعالیتهای مذهبی و
فرهنگی شیخ عبدالکریم و نیز جسارت او در اعتراض به اوضاع اردوگاهها و
رفتار نگهبانان، همواره موجب آزار دشمن بعثی بود. این امر موجب شد تا او
نیز در این مسیر مانند دیگر آزادگان شجاع، تاوانهای سخت و سنگینی بپردازد.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
آنچه در خاطرات این آزاده مورد توجه است، حرفهای صریح و خوابهای
صادقانهای است که شاید در وهله اول باورپذیری آنها کمی دشوار به نظر
برسد، اما گفتههای شیخ عبدالکریم کریمپور از اسارت و خوابهایی که تعبیر
میشد بهگونهای مورد تأیید دیگر آزادگان هماردوگاهی قرار دارد که صدق
روایت او را تایید میکند.
کریم پور خاطره خود از لحظات آزادی در 26 مردادماه 1369 را اینگونه بیان کرده که بخشی از آن را در ادامه می خوانید:
قسمت چهارم (آخر):
وقتی رسیدیم، نرفتم داخل. میخواستم برای
احترام به خانواده شهدای کوچهمان، اول بروم خانه آنها. همینکار را هم
کردم. رفتم و عرض ارادت کردم.
وقتی برگشتم و میخواستم وارد خانه خودمان بشوم، دیدم یک خانم چادری جلو آمد و محکم بغلم کرد. بوی این خانم مثل بوی آقام، از گذشتههای دور یادم بود. با گریهاش من هم بیطاقت شدم و دوباره گریهام گرفت. مادرم هیچی نمیگفت، فقط مرا میبوسید و گریه میکرد. حالا پشت سر مادرم، زنهای همسایه ایستاده بودند و آنها هم اشک میریختند. مادرم زود خودش را کنار کشید. از بغل مادرم که درآمدم، یکی از زنها سریع آمد و چادرش را روی دست من انداخت و دستم را بوسید. بعد از او زنهای دیگر هم یکییکی همین کار را کردند. خجالت کشیده بودم. یکی از آنها به من گفت «همسایهها خبر نداشتن که مادر شما، مادر اسیره!» از این حرفش تعجب کردم.
بعد از دیدهبوسی با مادرم وارد اتاق بزرگمان شدم. کیپ تا کیپ، پر بود از اقوام و دوستان. صلواتی فرستادند و یک جا به من دادند. مدتی که نشسته بودیم، مدام از من میخواستند خاطره تعریف کنم. من هم چندتایی را گلچین میکردم و میگفتم.
از راه نرسیده، فکر ادامه تحصیل رهایم نمیکرد. همان روز اول رفتم سراغ کتابهایم. یکی دوتایشان را آوردم کنار خودم و هر فرصتی پیدا میکردم میخواندمشان. دیدارها حدود ده روز ادامه داشت. در یک فرصت از مادرم پرسیدم «ننه! یعنی چی که همسایهها نمیدونستن شما مادر اسیری؟!» اینطور که مادرم میگفت، پیش کسی گریه و زاری نمیکرده. تمام راز و نیاز و نذر و دعا و گریهاش توی خانه بوده و خودش را جلوی مردم سفت و محکم نگهمیداشته. برای همین مردم خبر نداشتند. تازه موقع آزادیِ من فهمیده بودند و بهاش میگفتند «مگه تو بچۀ اسیر داشتی؟ چرا ما خبر نداشتیم؟! چرا حرفی نمیزدی؟!» اینها را که میشنیدم، به ایمان و توداری مادرم افتخار میکردم.
هنوز یک ماه از آزادی نگذشته بود که یک روز بار و بندیلم را برداشتم و رفتم قم. از راه، رفتم مدرسه امام باقر علیهالسلام. وقتی وارد مدرسه شدم مقداری در و دیوار را تماشا کردم. آنجا کسی مرا نمیشناخت. همدورهایهایم همه از مدرسه رفته بودند. رفتم دفتر. اول نگفتم اسیر بودم، گفتم مدتی نبودم و حالا آمدهام. جوابشان این بود که ما ضوابطی داریم و شما باید از مدیریت حوزه به ما معرفی بشوی تا بتوانی ادامه تحصیل بدهی. وقتی ماجرا را تعریف کردم که من طلبه این حوزه بودم و اسیر شدم و حالا برگشتهام، خیلی تحویلم گرفتند. همانموقع یک حجره خالی به من دادند و خودشان هم پیگیر کارهای اداری شدند. حالا دیگر در آن حجره کوچک، در کنار کتابهایم، آزادی را با تمام وجود درک میکردم.
بعد از آزادی، مدت یک سال در قم مشغول درس بودم. در این یک سال، دوتا اتفاق مهم افتاد اول این که ازدواج کردم، دوم این که استخدام آموزش و پرورش قم شدم. آموزش و پرورش را انتخاب کردم از این جهت که کار فرهنگی، بهخصوص کار با بچهها را بهترین فعالیت میدانستم. حالا، هم درس خواندنم در قم بود، هم کارم. در خانۀ یکی از اقوام یک اتاق اجاره کردم و خانواده را برداشتم و رفتم قم و این، تازه اولِ مشکلات روحی و مادیام بود.
همسرم تصمیمهای من را قبول میکرد و چیزی نمیگفت ولی شرایطمان سخت بود. جایمان تنگ و نامناسب بود، خودم سردردهای بدی داشتم و مشکلات ریز و درشتمان زیاد بود. چشم میگرداندم، میدیدم رفقایی که با هم بودیم در این پنج سال ازدواج کردهاند، خانه و زندگی دارند، درسخواندهاند و کلی پیشرفت کردهاند. حالا من چی؟ بدون هیچ امکاناتی، تازه اول راه بودم با کلی بیماری و ضعف اعصاب که سوغات اسارت بود. وقتی به این چیزها فکر میکردم، خودم را خیلی عقب میدیدم. میخواستم به بقیه برسم ولی امکانش نبود و زیر فشار زیادی بودم. حالا دردهای جدید هم به بیخانمانی و تنهایی در قم اضافه شده بودند و امانم را بریده بود.
جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)
روزو شبم را در این فشارها بهسختی میگذراندم. یک روز ظهر که احساس دلتنگیِ بدی داشتم، بعد از درس، راه افتادم بروم حرم بیبی سلاماللهعلیها. میخواستم به نماز جماعت حرم حضرت معصومه برسم. در راه، شروع کردم با خدا درددل کردن که «خدایا! چرا من اینقدر گرفتار مشکلاتم؟! حکمتش چیه؟» داشتم یکییکی میگفتم که صدای قرائت قرآن از مأذنه و گلدستههای حرم بلند شد. قاری داشت این آیه را میخواند «وَ لَو بَسَطَ اللهُ الرِّزقَ لِعِبادِهِ لَبَغوا فِی الاَرضِ وَ لکِن یُنَزِّلُ بِقَدَرٍ ما یَشاءُ اِنَّهُ بِعِبادِهِ خَبیرٌ بَصیرٌ اگر خدا روزیِ بندگان را وسعت دهد، او را فراموش کرده و سرکشی میکنند و اما او هرچه را خواهد به اندازه نازل میکند و او به بندگان خویش آگاه و بیناست(شوری-27). با شنیدن این آیه، آرامش عجیبی بر جانم نشست. همان در راه حرم، کارهایم را کلا به خدا واگذار کردم. الحمدلله از آن به بعد، مشکلاتم کمکم برطرف شدند.
انتهای پیام/
≥ قسمت اول
≥ قسمت دوم
≥ قسمت سوم
بیشتر بخوانید (خاطرات آزادی)
خبرنگار: مالک دستیار