با شنیدن این حرفها دیگر باور کرده بودیم که صدام یک تار مویمان را هم به دست باد نمیدهد تا به ایران ببرد چه برسد به خودمان را.
وداع با اسارت
دو سال از امضای آتشبس بین ایران و عراق میگذشت. در این دو سال حال و هوای اسارت کلی تغییر کرده
بود. انگار تا وقتی جنگ بود تکلیف ما هم معلوم بود اما از وقتی که قطعنامه پذیرفته
شد، یک جور بلاتکلیفی آمده بود سراغمان. حالا که دو سال از تمام شدن جنگ میگذشت،
هنوز هم صدام در صحبتهایش خط و نشان میکشید و برای صلح با ایران و بازگشت
اسرا شرط و شروطهای مندرآوردی میگذاشت. آخرین بار یک ماه پیش در یکی از صحبتهاش
گفته بود: «اگر روزی رسید که اسرائیل از فلسطین رفت و رژیم نژادپرست آپارتاید در آفریقای
جنوبی حق سیاه و سفیدها را یکی شناخت، ما هم با ایران صلح میکنیم!» با شنیدن این حرفها
دیگر باور کرده بودیم که صدام یک تار مویمان را هم به دست باد نمیدهد تا به ایران
ببرد چه برسد به خودمان را.
چهارشنبه 24 مرداد 69 بود. یکی از
روزهای گرم تابستان. آنقدر گرم که انگار از آسمان رمادی داغی میریخت روی سرمان. ساعت
نزدیک ده صبح بود. داشتیم در محوطه قدم میزدیم که یک مرتبه صدای رادیو عراق بلند شد گویندة رادیو گفت: «از طرف «قائدالمقادم»[1]
بیانیة بسیار مهمی صادر شده است که توجه شما را به شنیدنش جلب میکنم.» پیش خودم گفتم
حتماً خبری دربارة جنگ عراق و کویت است. تا نیم ساعت بعد رادیو یکسره موزیک پخش کرد و گوینده
حرف قبلیاش را تکرار کرد. از قیافه کنجکاو سربازها معلوم بود که آنها هم نمیدانند
چه خبر شده. همه سراپا گوش بودیم. بالاخره بعد از کلی صغری و کبری چیدن گوینده گفت:
«صدام حسین رئیس جمهور عراق در نامهای به آیتالله هاشمی در چند
بند، مطالب مهمی را عنوان کردهاند که یکی از مهمترین مفاد آن آزادی اسرای ایرانی
است.» بعد هم اطلاعیهای از قول صدام خواند که مضمونش این بود:
«... ما برای اثبات حسن نیتمان
به دولت جمهوری اسلامی ایران و اینکه بگوییم همیشه طالب صلح و دوستی بودهایم، از دو
روز دیگر ـ یعنی جمعة همین هفته ـ اقدام به آزاد کردن اولین گروه هزار نفری اسرای ایرانی
به طور یک طرفه از مرز خسروی میکنیم...»
وسط محوطه خشکمان زده بود. بعضی
از بچهها که خوب عربی نمیدانستند جمع شده بودند دور آنهایی که متوجه اطلاعیه شده
بودند. اطلاعیه که تمام شد بچهها همدیگر را بغل میکردند و میبوسیدند. صدای خندهشان
بلند بود. بعضیها هم شوکه شده بودند و هیچ چیز نمیگفتند. سربازهای داخل کیوسک نگهبانی
پلهها را چندتا یکی کردند و خودشان را رساندند به خیابان جلوی اردوگاه و از خوشحالی
میرقصیدند و هلهله میکردند. چندتا از سربازها هم دست انداخته بودند روی گردن هم
و یزله میرفتند و تیرهوایی شلیک میکردند. تعدادیشان هم کف خیابان پشتک میزدند و
به سر و کول همدیگر میپریدند. طوری رفتار میکردند که انگار در همة این سالها آنها
جای ما اسیر بودهاند. پاک یادشان رفته بود که باید حداقل جلوی ما حفظ ظاهر کنند و
از این اداها در نیاورند.
کنار سیمخاردارها ماتم برده بود.
چیزی گلویم را چنگ میزد. هیچ فکرش را نمیکردم روزی برسد که با شنیدن خبر آزادی اینطور
بغض کنم. حال عجیبی داشتم. حتی نمیتوانستم با دیدن خوشحالی بچهها یک لبخند کوچک بزنم.
یکی از بچهها که هیجان جمع را دید گفت: «بابا بیخودی، دلتون رو خوش نکنین. این صدام یه آدم هفت خطیه که یه روده راست تو شکمش نیست. از کجا معلوم
که این نقشهاش نباشه؟!»
بیراه نمیگفت. با اطلاعیهای که
از قول او شنیده بودیم او یک شبه صدوهشتاد درجه تغییر رویه داده بود. اینطوری پس تکلیف
این همه شاخ و شانه کشیدن و این همه غرور و تکبر چه میشد؟! واقعاً صدام چطور حاضر شده بود اینقدر خودش را تحقیر کند؟! او آدم
مکاری بود که دومی نداشت. هیچ بعید نبود که فکری در سرش بچرخد اما با همه این حرفها
تنها چیزی که کمی دلهایمان را به این ادعا قرص میکرد جنگی بود که به تازگی صدام درگیرش
شده بود. درگیری با کویت برای رژیم و ملتی که به تازگی از هشت سال جنگ فارغ شده
بودند، آنقدرها هم که صدام فکر میکرد ساده نبود. تا قبل از قطعنامه صدام به بهانه
حفاظت از دروازههای شرقی اعراب و جلوگیری از صدور انقلاب اسلامی به عراق و بقیه کشورهای عربی حسابی از کشورهای همسایه باج گرفته
بود و اسبش را به هر کجا که دلش میخواست تازانده بود اما حالا چه؟ در هشت سال جنگ
ایران و عراق که چیزی نصیبش نشده بود؛ به همین خاطر پیش خودش فکر کرد با حمله به کویت
و فتح آن هم لااقل به قول خودش استان نوزدهمش را به دست میآورد هم با غارت کویت جبران
مافات میکند و آنچه در جنگ ما از دست داده بود، به دست میآورد.