سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
ناگفته ها و نکته هایی در باب سیره فردی و اجتماعی سید آزادگان در گفت و شنود با سیدیاسر ابوترابی فرد

گفتند پدرم شهید شده، اما منتظرش بودیم

گفتند پدرم شهید شده، اما منتظرش بودیم
روزهایی که بر ما می گذرد، تداعیگر سالروز رحلت شهادت گونه زنده یاد حجت الاسلام والمسلمین سیدعلی اکبر ابوترابی فرد و پدر ارجمندش زنده یاد آیت الله سیدعباس ابوترابی فرد است. در گفت و شنودی که پیش روی شماست، سیدیاسر ابوترابی فرد، فرزند «سید آزادگان» به واگویه شمه ای از خاطرات و تحلیل های خویش از سیره و کارنامه پدر پرداخته است. امید آن که علاقه مندان به آن مجاهد راحل را مفید و مقبول آید.
به گزارش روابط عمومی موسسه فرهنگی پیام آزادگان، از نقل از روزنامه جام‌جم، روزهایی که بر ما می گذرد، تداعیگر سالروز رحلت شهادت گونه زنده یاد حجت الاسلام والمسلمین سیدعلی اکبر ابوترابی فرد و پدر ارجمندش زنده یاد آیت الله سیدعباس ابوترابی فرد است. در گفت و شنودی که پیش روی شماست، سیدیاسر ابوترابی فرد، فرزند «سید آزادگان» به واگویه شمه ای از خاطرات و تحلیل های خویش از سیره و کارنامه پدر پرداخته است. امید آن که علاقه مندان به آن مجاهد راحل را مفید و مقبول آید.
 
 
 بی تردید مهم ترین فرازهای زندگی مرحوم ابوترابی فرد، دوران اسارت ایشان است. چند سال داشتید که پدرتان به اسارت در آمدند و از آن روزها چه خاطراتی دارید؟

وقتی پدرم اسیر شدند، من هشت سال بیشتر نداشتم. طبعا از آن دوران، تصویر خاصی در ذهن ندارم. فقط یادم هست آخرین شب قبل از این که با لباس شخصی از خانه بیرون بروند، برای مسائل مالی، دستخطی برای مادر گذاشتند و بعد هم رفتند که به گروه دکتر چمران ملحق شوند. مادرم می خواستند ما هم همراه ایشان به منطقه برویم، ولی پدرم قبول نکردند. دی ماه بود که به ما خبر رسید حاج آقا در تپه های ا...اکبر شهید شده اند. ایشان از لحاظ جسمی بسیار ورزیده بودند و به همین دلیل، باورمان نمی شد به دلیل شرایط سخت از پا درآمده باشند. ایشان قبل از این که اسیر بشوند، ۱۵ بار موفق به صعود یک روزه قله دماوند شده بودند.

 ظاهرا دکتر چمران بیانیه ای دادند و خبر شهادت ایشان را اعلام کردند.این طور نیست؟

بله، ایشان سه روز منتظر می مانند و وقتی از پدرم خبری نمی شود، بیانیه ای بسیار لطیف و عرفانی را در ماه صفر ۱۳۵۹ درباره پدرم منتشر می کنند و خبر شهادت ایشان را به اطلاع همه می رسانند. بعد هم حضرت آقا پیام دادند و پس از آن بود که ما مراسم عزاداری برگزار کردیم. با این همه، هم مادر و هم خانواده پدرم، خیلی بعید می دانستند ایشان شهید یا اسیر شده باشند و همه منتظر بودیم که پدرم برگردند.

 خبر اسارت پدر را چگونه شنیدید و در عالم کودکی چه حسی داشتید؟

خانه ما قم و در کوچه حرم بود. یک روز صبح آیت الله العظمی مرعشی نجفی برای پدربزرگم پیغام می دهند که به منزل ایشان بروند. پدربزرگ می روند و ایشان می گویند نیمه شب خانمی زنگ زده و گفته به خانواده ابوترابی فرد بگویید پسرشان زنده است. ایشان می پرسند روی چه حساب و استنادی این حرف را می زنید که آن خانم جواب می دهند: بگویید من فاطمه هستم! از آن به بعد آیت الله مرعشی از هر اسیری که آزاد می شد، سراغ حاج آقا را می گرفتند و به همه هم توصیه می کردند روزی که حاج آقا آزاد شدند در حسینیه ایشان مراسم مفصلی برگزار شود، ولی متاسفانه دو هفته قبل از ورود حاج آقا به ایران سال ۶۹ ایشان از دنیا رفتند.

 بعد از این تلفن، چه مدت طول کشید تا از اسارت پدرتان مطمئن شدید؟

حدود یک سال بعد از طریق صلیب سرخ، رسما از اسارت پدرم باخبر شدیم.

 بعدها پدر از ماجرای اسارتشان برایتان چه گفتند؟

حاج آقا و عده ای از رزمندگان، برای انجام عملیات شناسایی می روند که در اثر اشتباه یکی از همراهان، عملیات لو می رود و دشمن آنها را محاصره می کند. حاج آقا داخل گودالی پرت می شوند و دشمن هم گودال را گلوله باران می کند! زنده ماندن حاج آقا در آن شرایط، واقعا به معجزه شبیه بوده است. حتی دکتر چمران هم وقتی ماجرا را می شنوند، با توجه به تعداد تیرهای شلیک شده، ابدا احتمال نمی دهند حاج آقا زنده مانده باشند و آن بیانیه را دادند، اما خداوند مقرر کرده بود حاج آقا زنده بمانند و در دوران اسارت حماسه بیافرینند.

 پس از آن که خبر اسارت پدرتان به شما رسید، فضای خانواده چگونه بود؟

مادرم تلاش کردند فضا را همچنان آرام نگه دارند. خودشان به دنبال تحصیل رفتند و لیسانس معارف گرفتند و بعد هم به استخدام آموزش و پرورش درآمدند.

 پیش از آن که به داستان بازگشت ایشان به وطن بپردازیم، بد نیست مروری بر زندگی و سوابق تحصیلی و سپس سلوک ایشان در محیط خانواده داشته باشیم. آیا می دانید چه شد ایشان تحصیل در حوزه عملیه را انتخاب کردند؟

آن طور که خودشان می گفتند، ایشان از علی بن موسی الرضا(ع) درخواست می کنند راه روشن زندگی را به ایشان نشان بدهند. اتفاقاتی روی می دهد و حاج آقا در مشهد شروع به یادگیری زبان عربی می کنند. سپس در آزمونی که دانشگاه الازهر مصر برگزار می کرده، در شعبه نجف آن شرکت می کنند و قبول می شوند و تصمیم می گیرند آنجا بروند.

 آیا در آن زمان ازدواج کرده بودند؟

سال ۴۴ یا ۴۵ موقعی که تصمیم می گیرند به شعبه نجف دانشگاه الازهر بروند، تصمیم می گیرند ازدواج کنند.

 آیا با خانواده مادرتان آشنایی قبلی داشتند؟

بله، خانواده ابوترابی ها و خانواده یزدی ها، حدود صد سال بود یکدیگر را می شناختند. مادرم اصالتا از یزدی های قزوین بودند که در تهران به دنیا آمدند و درس خواندند. پدربزرگ پدری من از مراجع مشهد در روزگار خود بودند. حاج آقا در دبیرستان حکیم نظامی قم تحصیل کردند و دیپلم ریاضی گرفتند و قرار بود همراه پسردایی هایشان برای ادامه تحصیل راهی آلمان شوند، اما با قبول شدن ایشان در آزمون دانشگاه الازهر، به عرصه علوم دینی وارد شدند که کلید موفقیت ایشان در زندگی بود. حاج آقا از نوجوانی به دلیل شرایط خاص خانوادگی با خانواده های علمای بزرگ قم، از جمله امام و مخصوصا شهید حاج آقا مصطفی خمینی ارتباط داشتند.

 در چه سالی؟

در دهه ۴۰ که اوج آن ۱۵ خرداد ۴۲ بود.

 مرحوم ابوترابی فرد از چه دوره ای فعالیت های سیاسی خود را آغاز کردند؟

از همان دهه ۴۰ چون ساواک به افراد متاهل کمتر ظنین می شد!

 چرا؟

به دلیل مشکلات و فراز و نشیب هایی که در زندگی های زناشویی وجود داشت، از همین روی زمانی که خواستند به دانشگاه الازهر شعبه نجف بروند و به شکل جدی تحصیل و مبارزه را شروع کنند، ازدواج کردند.

 در انتخاب سختگیر بودند؟

بله، ایشان هدف خود را در زندگی مشخص کرده بودند و به همین دلیل می دانستند پایان کارشان به کجا می کشد و چه زندگی دشواری را پیش رو دارند! در آن سال ها شرایط اجتماعی و سیاسی به قدری سنگین و تیره بود که هیچ کس تصور غلبه بر رژیم ستمشاهی را هم نمی کرد و لذا زندگی مبارزان بسیار دشوار بود و حتی برخی به دلیل همین شرایط سخت، مجبور به متارکه یا ازدواج مجدد شده بودند! به همین دلیل حاج آقا با نهایت احتیاط و بدون عجله تصمیم گرفتند، چون اصالت خانوادگی و سلامت نفس و صداقت همسر برایشان بسیار مهم بود. ایشان در همه عرصه های زندگی، از جمله انتخاب همسر، دیدی واقع بینانه و منطقی داشتند.

 مادر هیچ وقت برایتان از زندگی با پدرتان سخن گفته اند؟

بله، ایشان برایم تعریف کرده اند که جشن مفصلی در منزل پدر ایشان در خیابان ایران گرفته شد. پدربزرگ مادری من، از بازاری های مهم تهران و اصالتا اهل قزوین و از خانواده های بزرگ و اصیل آنجا هستند. مادرم هنگام ازدواج ۱۷ و حاج آقا ۲۷ ساله بودند. بعد از ازدواج هم به قم می روند و با این که مادرم در خانواده متمکنی بزرگ شده بودند، ابتدا در دو اتاق در منزل پدری حاج آقا زندگی را شروع می کنند.

 ایشان خبر داشتند پدر مشغول فعالیت های سیاسی هستند؟

خیر، نه ایشان و نه خانواده حاج آقا اطلاع دقیقی از فعالیت های ایشان نداشتند، اما از آنجا که مادرم بسیار زن زیرک و باهوشی هستند، قطعا متوجه شده بودند به هر حال سلوک و شیوه حاج آقا شبیه هم مسلک ها و دوستان شان نیست، منتهی از آنجا که متوجه خلوص و رابطه اصیل ایشان و خدایشان بودند و همین هم برایشان مهم بود، طبیعتا با حاج آقا همراهی می کردند و راز استحکام زندگی آنها هم همین اعتماد مبتنی بر صداقت و اخلاص بود. خانواده مادرم هم حاج آقا را بسیار قبول داشته و لذا هیچ گاه در این زمینه مشکلی نداشتند. خانواده های دو طرف  به شدت به یکدیگر احترام می گذاشتند.

 مادر برای اولین بار، از چه دوره ای متوجه پیگردهای ساواک در مورد پدر شدند؟

در همان روزهای اول زندگی مشترک! ایشان می گویند دو نفر مامور ساواک به منزلشان آمدند و حاج آقا برای این که والده نگران نشوند، می گویند اینها از دوستان هستند، در حالی که قطعا سر و شکل آنها نشان می داده نمی توانند دوست حاج آقا باشند. شانسی که می آورند این است که دو سه ماه بعد از اقامت در قم، حاج آقا در دانشگاه الازهر پذیرفته می شوند و همراه والده به نجف اشرف  می روند.

 مرحوم ابوترابی فرد ظاهرا برای اداره مسجد هامبورگ هم پیشنهادی داشتند.

بله، ایشان سال ۱۳۴۹ از نجف به سوریه سفر و  آنجا با شهید آیت الله بهشتی دیدار می کنند. شهید بهشتی ایشان را از دوره دبیرستان می شناختند و با خانواده حاج آقا هم آشنایی داشتند. در آنجا به حاج آقا پیشنهاد می کنند به آلمان بروند و به جای ایشان مسوولیت اداره مسجد هامبورگ را به عهده بگیرند، اما پدرم به دلیل مشغله های زیادی که داشتند، نتوانستند این پیشنهاد را بپذیرند.

 زندگی در نجف برای مادر دشوار بود؟

قطعا دشوار بوده، منتهی منزلی که در آن سکونت کرده بودند، در جوار حرم امیرالمومنین(ع) بوده که هر سختی ای را آسان می کند. حاج آقا بعدها توانستند روبه روی مدرسه آیت الله شاهرودی خانه ای بسازند که به خاطر بازگشت به ایران و ممنوع الورود شدنشان به عراق، مجبور شدند آن را بفروشند.

 به برخی  از فعالیت های سیاسی پدرتان در دهه ۴۰ اشاره کنید.

حاج آقا فعالیت سیاسی خود را از قم آغاز کرده بودند، اما در دو مقطع، در آن برهه کار بسیار مهم و خطرناکی را انجام دادند و آن هم حمل اسناد و مدارک محرمانه از عراق به ایران، با همکاری شهید والامقام اندرزگو بود. حاج آقا در سال ۴۹ که با حاج خانم به ایران آمدند، تعداد زیادی از دستنوشته ها و کتاب های حضرت امام و اسنادی حاوی اسامی و نشانی افرادی که وجوهاتشان را به حضرت امام می پرداختند و برای مبارزات ایشان کمک های مالی می کردند، به همراه داشتند که در صورت دستگیری و افشای نام آن افراد، عده زیادی به خطر می افتادند. متاسفانه با همکاری ساواک و حزب بعث، این عملیات لو رفت و حاج آقا در شهریور ۴۹ دستگیر شدند، منتهی قبل از دستگیری به سرعت فهرست اسامی را به مادرم می دهند و فقط جزوات و کتاب ها به دست ساواک می افتد. مادر بلافاصله و در اولین فرصت، آن لیست را از بین می برند. این اسامی فوق العاده برای ساواک مهم بودند و اگر به آنها  دست می یافت، قطعا حکم اعدام حاج آقا را صادر می کرد! این ماجرا باعث شد با این که مبارزات سیاسی در خانواده مادری من سابقه داشت، اما در تمام فامیل پیچید که  حاج آقا علاوه بر این که روحانی تحصیلکرده ای هستند، اهل مبارزه هم هستند. ساواک هم فشارش را بر خانواده مادرم زیاد کرد تا هر جور  شده به آن اسامی دست پیدا کند، چون براساس اطلاعاتی که از سازمان امنیت عراق دریافت کرده بود، اطمینان داشت این اسناد تا مرز عراق و ایران رسیده و از آنجا به بعد ردشان را گم کرده بود. حاج آقا در طول شش ماه بازداشت، کلا منکر این اسناد شدند و فقط گفتند تعدادی کتاب و جزوه همراهشان بوده است. مادر هم با هیچ کسی در این باره صحبت نکردند. حاج خانم به قدری در اداره زندگی درایت به خرج می دادند که همه تصور می کردند ایشان و حاج آقا، یک زندگی معمولی را سپری می کنند و کمتر کسی حتی تصورش را می کرد که حاج آقا اهل مبارزات جدی باشند. ساواک هم کم کم باور کرده بود مادرم همسر یک طلبه عادی است که گاهی برای تبلیغ به شهرستان ها می رود و با عده ای از طلبه ها رفت و آمد دارد و گاهی هم به تهران می رود و به پدر و مادرش سر می زند.

 در دهه ۵۰ که مبارزات مردمی به تدریج شکل گرفتند، مرحوم ابوترابی فرد چه فعالیت هایی داشتند؟

در آن ایام، ایشان فقط گاهی به خانه می آمدند.

 و بعد از انقلاب؟

بیشتر شنبه شب ها به خانه می آمدند. جنگ هم که شروع شد، از همان اول به جبهه رفتند، بعد هم که اسیر شدند و پس از ده سال هم که از اسارت برگشتند، به قول حاج آقا قرائتی مفقودالاثر شدند. چون به قدری مشغله های ایشان زیاد شده بود که ما دیگر ایشان را همان شنبه شب ها هم نمی دیدیم. با تمام این مشکلات، از آنجا که حاج آقا سراپا خوبی و حسن و خیر و برکت بودند و به همه بی دریغ محبت می کردند و احترام می گذاشتند، همه از جمله ما، با ایشان بسیار راحت و صمیمی بودیم و هر قدر هم که ایشان را کم می دیدیم، باز مهر و عاطفه و صمیمت بین ما برقرار بود.

 این شرایط برایتان سخت نبود؟

همه ما به خصوص مادرم، خیلی راحت می توانستیم حرفمان را به ایشان بزنیم، مادر در عین حفظ احترام و جایگاه حاج آقا، با ایشان رودربایستی نداشتند و اگر ناراحت بودند، حتما می گفتند. مکرر از حاج آقا شنیدم به حاج خانم می گفتند  اگر شیوه و روش مرا قبول ندارید، آن را تغییر می دهم و آن گونه که شما می خواهید، زندگی خواهیم کرد! همین خوی ملایم و انتقادپذیری و رعایت حقوق دیگران بود که به ایشان توانایی مدیریت ۴۳ هزار اسیر ایرانی در اردوگاه های مخوف رژیم بعثی را داد. اگر در زندگی خانوادگی ما تنش و اختلاف وجود داشت، قطعا کارها درست پیش نمی رفت. اما زندگی آرام خانوادگی ما، به خوبی نشان می داد به رغم همه فراز و نشیب ها، مدیریت درخشان مادرم و حاج آقا کارساز بوده است.

 از ایام بازگشت پدر چه خاطره ای دارید؟

حاج آقا در سال ۶۹ به ایران برگشتند، اما بلافاصله بعد از این که قدم به خانه گذاشتند، مقام معظم رهبری ایشان را به نمایندگی خود در امور آزادگان منصوب کردند، یعنی قبل از این که پدر ما بشوند، سرپرست آزادگان شدند! بدیهی است وقتی سرپرست خانواده ده سال از خانه دور باشد، فضای خانواده با ورود ایشان دچار تغییر و تحول می شود و نظم قبلی به هم می ریزد. متاسفانه کسانی که باید خانواده ها را از نظر روحی و روانی برای چنین تحول بزرگی آماده می کردند، بیشتر به فکر تهیه گل و شیرینی و مراسم استقبال بودند. حاج خانم چون احتمال می دادند حاج آقا جزو اسرایی که بازگشتند نباشد، حتی اجازه چراغانی هم ندادند تا محیط آرام خانه مشوش و در دل ما بیهوده ایجاد توقع نشود که اگر حاج آقا نیامدند، لطمه روحی نخوریم. البته ایشان جزو اولین گروهی بودند که سال ۱۳۶۹ آزاد شدند.

 و حالا دیگر شما در آستانه جوانی بودید.

بله، موقعی که پدرم اسیر شدند، من هشت سال داشتم و حالا ۱۸ ساله شده بودم.

 حاج آقا شما را شناختند؟

خیر، من از ۸ بعدازظهر تا ۳ نیمه شب ایشان را همراهی کردم، اما مرا نشناختند! بعدازظهر بود که ایشان وارد فرودگاه مهرآباد شدند. تشریفات انجام شد و ساعت ۳ بعد از نیمه شب به خانه آمدند. برادرم را خیلی زود شناختند، ولی مرا نشناختند! ده دقیقه هم بیشتر پیش ما نبودند و بلافاصله برای شرکت در یک جلسه مهم ما را ترک کردند.

 این شرایط برای شما غیرعادی نبود؟

ما می دانستیم وقتی حاج آقا برگردند، قرار نیست همیشه پیش ما باشند و باسابقه ای که از ایشان در ذهن داشتیم و با توجه به مسوولیت پذیری بالایشان، برای وضعیتی که پیش آمد، کاملا آمادگی داشتیم و چندماهی طول کشید تا رابطه پدر و فرزندی ما وضعیت عادی پیدا کرد.

 با توجه به وسواسی که مرحوم آقا ترابی برای رسیدگی به خانواده های آزادگان داشتند، آیا این روحیه به فضای خانوادگی هم تسری پیدا کرده بود؟

بله، چون مادرم هم در این امر، کمتر از حاج آقا دغدغه نداشتند. یک شماره تلفن به اسم حاج آقا بود که اگر کسی به ۱۱۸ زنگ می زد، آن شماره را به او می دادند! یک شماره ۸۱۸۱ هم بود که مخصوص آزادگان بود و آنها و خانواده هایشان، از این طریق مستقیم با حاج آقا در تماس بودند. همسران آزادگان هم مشکلاتشان را با مادرم در میان می گذاشتند و از مشاوره های ایشان بهره می بردند. بسیار هم تمایل داشتند بدانند رابطه مادرم و حاج آقا، با وجود ده سال اسارت ایشان و دوری از محیط خانوادگی، اینک به چه صورت درآمده است. مادر هم می گفتند هیچ وقت دو تا زندگی شبیه هم نمی شود و شما باید اصول زندگی خودتان را پیدا کنید... و تا جایی که از دستشان برمی آمد، به آنها کمک می کردند که مشکلاتشان را حل و تنش ها را رفع کنند.

 چه ویژگی هایی را در پدرتان برجسته می دیدید؟

مهربانی و دلسوزی واقعی نسبت به همه. اخلاص، صداقت، صبر و تحمل، سعه صدر، خوشرویی و تحمل عقاید مخالف. به نظر من همین ویژگی ها به ایشان توانایی مدیریت کم نظیری داده بود طوری که همه از کوچک و بزرگ می توانستند مشکلاتشان را با ایشان در میان بگذارند و امیدوار به حل آنها باشند. اما یک ویژگی جالب هم داشتند؛ حاج آقا عادت نداشتند هدیه بخرند یا به کسی هدیه بدهند.

 چرا؟

به نظرم بیشتر به خاطر مشکلات مالی بود. اگر هم در جایی به رسم یادبود هدیه ای را دریافت می کردند، آن را می بخشیدند. یک بار قرار بود ایشان در مراسم جشن یکی از آزادگان، هدیه ببرند و به اصرار حاج خانم رفتند و یک نیم سکه خریدند. مادرم به محض این که سکه را دیدند، فهمیدند تقلبی است. یک بار هم موقعی که می خواستند از یزد به تهران بیایند، از ایشان خواستم یک جعبه قطاب یزدی بخرند که خریدند و آوردند و دیدیم کپک زده است. رفتار حاج آقا با مردم به قدری راحت بود که حتی جنس های تقلبی شان را به ایشان می انداختند.

اما مهم ترین ویژگی حاج آقا، این بود که جزو منتظران واقعی آقا امام زمان(عج) بودند و رفتار و منش فردی ، اجتماعی و سیاسی خود و سلوک خانوادگی و خلاصه تمام جنبه های زندگی شان را براساس این تفکر تنظیم کرده بودند. به قول استاد بهمنی، حاج آقا «مردی بود که سال ها منتظر آمدن مرد دیگری بود و گاهی دلش برای خودش تنگ می شد.»

 خبر تصادف پدر را چگونه شنیدید؟

صبح زود بود که این خبر را به ما دادند، ولی هیچ کدام باور نکردیم. اولین بار یکی از خبرگزاری ها این خبر را اعلام کرد و حدود ظهر بود که خبر از رادیو پخش شد. در اخبار ساعت ۱۴ هم خبر را پخش کردند. مراسم تشییع ایشان،  در مشهد و تهران و قزوین انجام شد و سرانجام بعد از نماز مغرب و عشاء در روز ۲۹ صفر، در حرم حضرت رضا(ع) به خاک سپرده شدند. ایشان همیشه با پیکان شخصی خود سفر می کردند و برای رسیدگی به خانواده های آزادگان، دائم السفر بودند. در این سفر یک دانشجوی اهل بجنورد و یکی از آزادگان - که برای زیارت و دیدار با دیگر آزادگان و شرکت در نمازجمعه آمده بود  - حاج آقا را همراهی می کردند که خودرویشان در جاده سبزوار - نیشابور با یک تریلی تصادف می کند.

۹ خرداد ۱۳۹۹
کد خبر : ۵۸۶

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید