آنقدر دوستش داشتند که وقتی فرمان جهاد را صادر کرد ندای لبیک از هر کوی و بزرن شنیده شد، مادران پسران رشیدشان را از زیر قرآن بدرقه کرده و بر پیشانی شان سربند یا زهرا (س) را بستند و پسران بندهای پوتینهایشان را محکم کردند تا دست متجاوز را قطع کنند.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، به نقل از فاش نیوز، آنقدر دوستش داشتند که وقتی فرمان جهاد را صادر کرد ندای لبیک از هر
کوی و بزرن شنیده شد، مادران پسران رشیدشان را از زیر قرآن بدرقه کرده و بر پیشانی
شان سربند یا زهرا (س) را بستند و پسران بندهای پوتینهایشان را محکم کردند تا
دست متجاوز را قطع کنند.
همسران نیز با فرزندان در قندانه به بدرقه مردهایشان آمدند تا
کودکانشان راه و رسم مردانگی و غیرت آموخته و ادامه داره راه پدر شوند.
زمانی که به جبههها رسیدند در جیپ تک تکشان یک قرآن کوچک و در کنارش
عکسی از رهبرشان را میگذاشتند تا هر زمان که به سختی رسیدند یادشان نرود که مرید
کدام مولایند و سرباز کدامین راه.
در میان خیل عظیمی از جمعیتی که در آن سالها رهسپار این راه پر فراز
و نشیب شدند، عدهای از همرزمانشان گوی سبقت را ربوده و به دیدار حق شتافتند و در
کنار نام شان پسوند شهید چسباندند و مدال شهادت بر خود آویختند.
عدهای دیگر نیز مورد اصابت ترکشهایی ناجوانمردانه قرار گرفته و دست
و پا داده و نفس هایشان را شماره انداختند و در این راه مدال جانبازی را گرفتند،
اما عدهای دیگر گویی معامله شان با خدا به گونهای دیگر رقم خورد.
عدهای که دراین مسیر رنگ و بوی اسرای کربلا را گرفتند و در راه
مبارزه با دشمنی متجاوز به اسارت در آمدند.
ناصر مطیع پور رزمنده و آزاده هشت سال جنگ تحمیلی یکی از همانهایی
است که معنی ولایت پذیری از رهبر زمانه اش را به خوبی میشناسد چرا که پس از فرمان
امام راحل در سن پانزده سالگی و در اوج جوانی پای در میدان مبارزه گذاشتته و به
جبههها میآید.
چشمهایش سختی دوران اسارت را به خوبی روایت میکند و زمانی که از
امام میگوید هنوز هم همان علاقه در صورتش موج میزند.
مردی لاغر اندام با قدی حدودا ۱۸۰ سانتی متر و موهای کم پشتی که
بیشترشان سفید شده، صدایی آرام که خاطرات آن روزها را قصه وار برایمان روایت میکند.
از امام (ره) از او سوال کردیم که قصه شیرین اسارت تا دیدار مرقد امام
(ره) را برایمان روایت میکند که که با هم در ادامه میخوانیم:
مطیع پور: سال ۶۲ بودعملیات خیبر در جزیره مجنون که من اسیر شدم. آن
زمان تنها ۱۷ سال بیشتر نداشتم. فکر میکنم تا آن زمان فقط ۳ یا ۴ بار از تلویزیون
چهره امام خمینی (ره) را دیده بودم و هنوز شناخت دقیقی از ایشان نداشتم، اما آنقدر
دوستش داشتم که نمیتوانم کلمهای را برای بیان این عشق پیدا کنم.
پنج شنبه بعدازظهر بود که ما از جزیره مجنون به سمت اطراف شهر القرنه
عراق رفته بودیم و عراقیها كه به منطقه و موقعیت آشناییه بیشتری داشتند با توجه
به اینکه در خاک خودشان بود توانستند ما را دور زده و در اصطلاح قیچی کنند.
در آن منطقه پلی به نام شیطا وجود داشت که از روی این پل عراقیها بچهها
را اسیر کرده و بعد از ردیف کردن بچهها آنها را تیرباران میکردند و در نهایت
نیز با تانک از روی پیکرشان عبور میکردند.
من نگاه کردم و دیدم یکی از رزمندههای گروه اخری که داشت تیرباران میشد
حمید محمدی بود که هفت تیر به ران چپ او اصابت کرد و بعد از اینکه متوجه حرکت تانک
شد از روی جاده غلط خورده و از جاده خاکی پایین آمد.
من به همراه یکی از امدادگران داخل سنگر بودیم و هر لحظه منتظر بودیم
که توسط عراقیها به اسارت در بیاییم و هیچ کار دیگری از دستمان بر نمیآمد.
یکی از عراقیها بالای سرمان آمد و با حالتی وحشیگرانه فریاد میکشید
و به زبان عربی میگفت "گم .. گم.. " یعنی بلند شو بلند شو.. من نگاهم
به سمت تانکی بود که به سمت ما حرکت میکرد و دود آن در فضا مشخص بود همان لحظه یک
افسر عراقی که روی شانه اش یک ستاره زرد قرار داشت فریاد میزد "لاقتلو صدام
حسین" و میخواست به ما بفهماند که صدام دستور داده که اسراء را نکشید.
حمید محمدی را که تیر خورده بود به همراه دیگر رزندگان نظیر آقای
رضواندوست، شمسی خانی، قربان احمدی و ... را به بالای خاکریز آوردند و دست هایمان
را بستند.
من نفر اول بودم بقیه بچهها را نیز پشت سر من با سیم تلفن بسته و
شروع به حرکت کردیم که در این مسیر از روی پیکر بچهها که توسط تانکهای دشمن له
شده بودند عبور کردیم.
همینطور که داشتیم میرفتیم یک سرباز عراقی بود که تقریباً یک مقدار
فارسی بلد بود میگفت به خمینی فحش بدهید برای من حتی تصور این جمله هم سخت بود
چرا که آنقدر امام (ره) را دوست داشتم و مرید او بودم نمیتوانستم این موضوع را در
خود هضم کنم.
به خاطر دارم که از ما میخواست حضرت امام (ره) را این گونه خطاب کنیم
"خمینی پوستر" من با شنیدن این کلمه به یاد پوسترهایی که در زمان شاه
از خوانندهها چاپ میشد افتادم.
یکی از بچهها که پشت سرمان بود میگفت بچهها در اسلام تقیه واجب است
برای اینکه کشته نشویم و بتوانیم بیشتر به اسلام خدمت کنیم عیبی ندارد که جملات آنها
را تکرار کنیم.
به جای تکرار فحشهای عراقیها به امام (ره) فریاد الموت صدام میگفتم
همینطور که در حرکت بودیم و از روی پیکر شهداء رد میشدیم ناگهان دیدم
که یک افسر عراقی با قنداق تفنگش محکم در فک من کوبید و خون از دهانم سرازیر شد و
آنجا بود که متوجه شدم به جای تکرار فحشهای عراقیها فریاد میزدم "الموت
صدام الموت صدام" را میگفتم.
فحش دیگری که سربازان عراقی از ما میخواستند که به امام (ره) بگوییم
این بود که فریاد بزنیم "خمینی دجال" و ما هم به جای گفتن این کلمه
فریاد میزدیم خمینی نجار و آنها گمان میکردند که ما تلفظ این کلمه را به زبان
عربی نمیدانیم و به جای آن میگوییم نجار.
تمام این عشق و علاقه میان رزمندگان و امام راحل به شکل دلی بود و همه
ما آنقدر او را دوست داشتیم و شیفته شخصیت او بودیم که گوش به فرمان فرامینش بودیم.
اضطراب شکنجه گر عراقی در «خمینی» گفتنهای دختر افسر عراقی
در اردوگاه که بودم یک افسر عراقی داشتیم که یکی از وحشیترین شکنجه
گرها بود، یک روز با حالتی مستعصل و مضطرب وارد اردوگاه شد به متارجم اردوگاه
گفت: این خمینی چه کسی است؟ من یک دختر چهار ساله دارم که مدام در خانه راه میرود
و میگوید خمینی .. خمینی.. اگر حزب بعث این موضوع را بفهمد خیال میکنند که من
طرفدار او بوده و داخل محیط خانه در این راستا صحبت میکنم.
میخواهم این را بگویم که حضرت امام راحل چگونه در دل یک دختر بچه
افسر حزب بعث نفوذ کرده و با محبتش این اضطراب را در دل وحشیترین شکنجه گر عراقی
انداخته است.
نه تنها من بلکه بیشتر رزمندگان وقتی به جبههها میآمدیم احساس میکردیم
که امام خمینی (ره) همانند یک پدر در کنارمان حضور دارد و از ما مراقبت میکند و
مدیریت ایشان در منطقه کاملا مشهود بود.
خبر رحلت امام (ره) را از روزنامههای عراقی شنیدیم/ برای امام (ره)
در اردوگاه عراق مجلس ترحیم گرفتیم
در اردوگاه که بودیم از طریق روزنامه "السرا الجمهوریه" که
مربوط به عراق بود و همانند کیهان و همشهری ما بود از اخبار و وقایع باخبر میشدیم.
براساس آن روزنامه متوجه شدیم که حال امام خوب نیست و در بیمارستان
بستری است، به مدت ده روز داخل حیاط از ساعت ۶ صبح تا ده شب ترانه میگذاشتند و
اخبار و روزنامهها را کلا ممنوع کردند و تلوزیون ۱۴ اینچ قدیمی هم که آنجا بود از
اردوگاه خارج کردند.
در آن مدت با توجه به قطعی روزنامهها و اخبار ما هیچ اطلاعی از وضعیت
امام (ره) نداشتیم و تنها میدانستیم که حالشان بد است.
حدودا ده یا پانزده روز از این اتفاق میگذشت یادم میآمد که ظهر بود
همین که از خواب بیدار شدم دیدم هر کدام از بچهها گوشهای نشستند و گریه میکنند.
به سراغ هرکسی که میرفتم و علت گریه را جویا میشدم کسی پاسخی نمیداد.
در همین حین یکی از بچهها به روزنامه اشاره کرد و من دیدم روزنامهای
که نزدیک به پانزده روز ورودش را به داخل اردوگاه ممنوع کرده بودند آن روز در
اردوگاه موجود بود و در صفحه نخست آن با خط درشت و قرمز نوشته شده "الموت
خمینی" و آنجا بود که متوجه شدم بچهها هر کدامشان به چه علتی این گونه اشک
میریزند.
نزدیک به دو هفته از رحلت امام (ره) میگذشت، اما آنقدر این موضوع
برای آنها اهمیت داشت که بعد از گذشت این مدت هنوز هم تیتر صفحه نخست آن خبر رحلت
بود.
اردوگاه اسراء را سیاهپوش امام (ره) کردیم و تعدادی پارچه سیاه داشتیم
که آنها را در اردوگاه نصب کردیم و با دو جلد قرآنی که از طرف صلیب سرخ برایمان
آورده بودند یک به یک و نوبت به نوبت قرآن میخواندیم.
همان روز که بچهها متوجه رحلت امام شدند تمام قواعد و قوانینی که
عراقیها برایمان ایجاد کرده بودند را زیر پا گذاشتیم.
دور تا دور اردوگاه را به صورت مرتب و منظم پتو انداخته بودیم و مثل
مسجدهای خودمان محل را برای برگزاری مراسم امام (ره) آماده کرده بودیم.
تا چند روز قبل از آن بردن نام «خمینی»مجازات سنگینی داشت و هرکدام از
اسراء که آن را میگفت با سلول انفرادی و واحد استغفارات که چیزی شبیه به ساواک
بود سرو کار پیدا میکرد.
اما آن روز به صورت علنی ما مراسم را گرفتیم و هیچکدام جرات نمیکردند
که مجلس را برهم زنند و حتی کار به جایی رسید که خودشان هم با احترام پوتین هایشان
را در آوردند و در مجلس حضور یافتند و قرآن دست گرفتند و با لیوانهایی که داده
بودند بچهها برایشان چای آوردند.
بعد از رحلت امام (ره) انگار به یکباره امید بچههای اسیر از بین رفته
بود چرا که احساس میکردیم پشتمان خالی شده و دیگر بازگشتی به وطن نداریم.
تاقبل از رحلت ایشان تمامی شکنجههایی که توسط عراقیها بر ما اعمال
میشد را تحمل میکردیم و میدانستیم که تکیه گاهی داریم، اما بعد از پرکشیدن
ایشان تهی شدیم.
سکههایی که پیشکش مرقد مطهر شدند
مردادماه سال ۶۹ بود که سرانجام دوران اسارت ما به پایان رسید و پس از
سختیهای فراوان بار دیگر بوی وطن را اشتشمام کردیم.
تقریبا ۴۰ نفر بودیم که با یک اتوبوس که مربوط به شرکت اتوبوسرانی
درون شهری عراق بود بدون هیچگونه تغذیهای از شهر موصل تا مرز خسروی آمدیم و تنها
عشقمان این بود که پس از سالها دوری سرانجام به وطن میرسیم.
به مرز که رسیدیم اتوبوسی هم از اسرای عراقی رسید، که همگی کت و شلوارهای
یک شکل به تن و ساکهایی یکجور و شبیه به هم در دست داشتند که مشخص بود درون آنها
سوغاتیهای مربوط به ایران است. خیلی عادی و بی تفاوت نوبت به نوبت سوار به اتوبوس
شدند که به خاک کشورشان بازگردند.
در مقابل اسرای ایرانی هر کدامشان با گریه، سوار بر اتوبوس میشدیم و
هرگز تصور نمیکردیم که استقبال پرشوری از ما به عمل بیاید.
حتی من در این فکر بودم که وقتی به اراک رسیدم شب را در مسجد جلالی
واقع در خیابان مولوی بخوابم و صبح به خانه بروم.
کردهای کردستان عراق و باختران با وانت طبل و سنج آورده بودند و با
خوشحالی و روی باز از ما استقبال میکردند و ما تعجب کرده بودیم و میگفتیم که
مردم چه قدر برای اسراء ارزش قائل هستند.
بعد از باختران با هواپیما به تهران آمدیم و به مدت چهار روز در
پادگان جی قرنطینه بودیم، که همان جا اسم هایمان را نوشتند که همگی مان را به مرقد
و زیارت قبر مطهر امام خمینی (ره) ببرند.
هیچ کداممان باور نمیکردیم که امام (ره) دیگر در میانمان نیست و
زمانی که به مرقد رسیدیم آنجا دریافتیم که او از میان ما رفته است.
زمانی که ما به خاک ایران رسیدیم به هر کدام از بچههای رزمنده یک سکه
طلا به عنوان هدیه داده بودند، ما غیر از همان سکه پول دیگری نداشتیم که یادم هست
که بیشتر بچهها سکه هایشان را داخل ضریح انداختند.
بعد از طی کردن مدت قرنطینه هر کدام اسراء به شهرهای خود بازگشتیم.
ناصر مطیع پور یکی از هزاران اسیری است که ولایت پذیری و تبعیت از
فرامین رهبر زمانه اش او را به جبههها کشاند و سالهای جوانی اش را در اسارت
گذراند.
اما فراموش نکنیم که مکتب امام خمینی (ره) همواره ادامه دار خواهد بود
و همچنان این مسیر سربازانی جان بر کف میخواهد.