آب؛ برای بسیاری از اسیران، تنها آرزوی لحظههای جانکاه اردوگاههای بعثی بود. اما وقتی ژنرال عبدالرشید برای تحقیر اسرا قدم پیش گذاشت، یکی از آزادگان ایران زمین پاسخی داد که نهتنها او را کیش و مات کرد، بلکه برای همیشه نامش را جاودانه ساخت.
به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان،
استان خراسان رضوی؛ اردوگاه اسرا همیشه بوی غربت میداد... غربتی که با نام و یاد شهدای غریب اسارت، سنگینتر میشد. آنهایی که بینام و نشان، در خاک غریب افتادند؛ بدون مزار، بدون تشییع. اما اگر گوش دل میسپردی، صدای اذانشان هنوز از دل سیمهای خاردار به گوش میرسید.
آن روز هم بوی غربت همه جا را گرفته بود؛ گرد و خاکی که از نشست و برخاست بالگردهای بعثی به هوا برخاسته بود، نفسها را سنگینتر میکرد. آمدن یک چهره مهم، واضح بود. ولی هیچکس نمیدانست کدام کفتار اینبار برای تحقیر اسرا آمده است.
لحظاتی بعد، از میان غبار، قامت چند افسر نمایان شد. یکی از آنها چند سر و گردن از بقیه بلندتر بود. همانطور که نزدیکتر شد، نگاهها لرزید. ژنرال ماهر عبدالرشید، مغرور و خیرهسر، یکی از ستونهای قدرت صدام. تکبر در نگاهش موج میزد؛ گویی زمین باید به احترامش خم میشد.
او بدون اینکه کلمهای بگوید، قمقمهاش را بیرون آورد و جرعهای آب نوشید. سکوت سنگینی همه جا را گرفت. اسرا مثل تندیسهایی بیحرکت ایستاده بودند. هیچکس جرئت نداشت تکان بخورد... تا اینکه ناگهان سکوت شکست:
— آب... کمی آب...
سرها چرخیدند. همه با ناباوری به سمت صدا برگشتند. اکبر قاسمی بود—مردی که هیچکس فکر نمیکرد زبان به خواهش باز کند. احساس کردم چیزی در درونم فرو ریخت. من که ۱۶ ساله بودم، تشنگی را تاب آورده بودم؛ اما اکبر، با آن قامت و سن و سال، چرا؟
لبخند خبیث ژنرال کش آمد. طعمهاش را پیدا کرده بود. قدمهایش را به سمت اکبر تغییر داد، درست مثل شکارچیای که صیدش را به دام انداخته باشد. روبهروی اکبر ایستاد، با صدایی که از غرور میلرزید، پرسید:
— چه گفتی؟
اکبر آرام پاسخ داد:
— آب...
همه چیز انگار در هم شکست. دیگر از آن غرور و سرافرازی چیزی نمانده بود. اینجا و در برابر دشمن، او داشت برای قطرهای آب زانو میزد! ژنرال خندید؛ خندهای که تا مغز استخوان میسوزاند. به اشاره او، دستهای بسته اکبر را باز کردند. قمقمه را جلو آوردند.
همه منتظر بودند اکبر قمقمه را بگیرد و گلوی خشکیدهاش را تازه کند... اما هیچکس آماده آنچه که رخ داد نبود.
اکبر قمقمه را گرفت، اما بهجای نوشیدن آب، آستینهایش را بالا زد.
وضو گرفت.
هیچکس نفس نمیکشید. زمان انگار از حرکت ایستاده بود. ژنرال مات و مبهوت مانده بود. بعد از پیدا کردن قبله، اکبر قامت بست. درست روبهروی یکی از بیرحمترین چهرههای ارتش بعث، همان که آمده بود تحقیر کند، اکبر به سجده افتاد.
دیگر خندهای در کار نبود. چهره خندان ژنرال به سرخی و خشم گرایید. او آمده بود که غرور اسرا را بشکند، اما حالا خودش تحقیر شده بود.
و اینگونه بود که اکبر، دشمن را هم کیش کرد و هم مات.
مدتها بعد، خبر شهادت اکبر رسید. تازه آن روز فهمیدم که آن وضوی بهظاهر ساده، چیزی فراتر از تشنگی بود... وضوی شهادت بود.
روحش شاد و نامش جاودان!
خاطره از آزاده محمدجواد زمردیان
انتهای پیام/
برای ورود به ویکی آزادگان اینجا کلیک کنید / www.wikiazadegan.com