سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
 

روایت آزاده «داریوش یحیی» از اولین لحظات اسارتش

روایت آزاده «داریوش یحیی» از اولین لحظات اسارتش
«داریوش یحیی» از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس است که در تاریخ اول اسفندماه سال 64 وارد امتحان سخت اسارت شد، دورانی که تنها مردان خدا از آن سربلند بیرون آمدند.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، «داریوش یحیی» از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس است، وی در تاریخ ۲۷ بهمن ماه سال ۶۴ به درجه رفیع جانبازی نائل آمد و اندکی بعد در تاریخ اول اسفندماه همان سال وارد امتحان سخت اسارت شد، دورانی که تنها مردان خدا از آن سربلند بیرون آمدند.

وی در خاطره‌ای از لحظات اولیه اسارت خود ماجرای بازجوییش توسط افسران عراقی را روایت کرده است که در ادامه می‌خوانید.

سرباز کرد عراقی با لهجه غلیظ کردیش پرسید اسمت چی؟ گفتمش «داریوش». برگشت به افسر گفت دِروُیش، اسم بدرت (پدرت) چی؟ جواب دادم «حسین»، بدرِ بدرت چی؟ گفتم «حسن»، گفت فامیل؟ گفتم «یحیی» با خوشحالی برگشت به طرف فرمانده عراقی و گفت سیدی! اسم دِروُیش حِسّین حسن یحیی. سرهنگ عراقی با درهم کشیدن صورتش و با اخم به او گفت ادامه بده.

فارسی خوب بلد نبود و به زحمت منظورش را می‌فهمیدم. پرسید از کجا آمدی؟ در جواب گفتم گرسنه ام، تشنه ام، چهار روز است که آب و غذا نخورده ام. سئوالش را تکرار کرد و من هم همان جواب را دادم و چندبار هم تکرار کردم. دوباره چای و نان آوردند. خواستم مثل دفعه قبل یک ضرب چای را سربکشم که دهنم سوخت و به سرفه افتادم و دیگر نتوانستم از شدت سرفه قطره‌ای بنوشم.

دوباره بازجویی شروع شد.
_ از کجا آمدی؟
_ از فاو
_ چند نفر بودید؟
_ خیلی
_ الان کجان؟
_ برگشتند.
_ چرا تو برنگشتی؟
_ زخمی شدم.
_ تا کجا نفوذ کردید؟ چی دیدی؟ چی گزارش کردی؟
تازه منظورشان را می‌فهمیدم. فکر می‌کردند من نیروی اطلاعات عملیات هستم که برای شناسائی آمده ام و نتوانسته بودم برگردم. کمی تمرکز کردم و گفتم من بهیار بودم که زخمی شدم. تا این را گفتم انگار که فرمانده عراقی فارسی بلد باشد محکم یک کشیده خواباند زیر گوشم و گفت «لاچذب کلب» (سگ دروغگو)

از ضرب دستش صورتم برگشت و از دستم خونریزی شروع شد. بهیارشان را صدا کردند. او هم آمد و با باندی محکم، محل خونریزی را پانسمان کرد. تازه مزه درد در جانم خودش را نشان می‌داد. نگاه معصومانه‌ای به سرهنگ عراقی کردم و گفتم «بخدا من اسلحه نداشتم». سرهنگ با لهجه عربی و در حالتی شبیه به سرخ پوست‌ها از سرباز کُرد پرسید:

_ از کجا آمد؟
_ پشت قوات ما؟

بعد از من پرسید: چند نفر بودید؟ باهم یا جدا جدا رفت دیدن؟ «گفتم بخدا من امدادگرم من جایی نیامدم. زخمی شدم شما از ما رد شدید و من ماندم پشت سر شما.» دستش را بلند کرد که بزند، سرم را عقب کشیدم و سرم محکم به صندوق مهماتی خورد که پشت سرم بود و نقش زمین شدم. دست سنگین سرهنگ که با تمام وجود قصد نواختنم را داشت رفت و نزدیک بود از روی صندلی بیافتد روی آتش.

خیلی عصبانی شد. مترجم، بهیار و نفری که می‌نوشت لبخند شیطانی روی لبشان نقش بست. فرمانده با نعره بلندی به آن‌ها گفت «اذلقورت یا کلاب» (اصطلاح عراقی= خفه شو پدر...) و در حال نعره زدن از جا برخاست و یک لگد محکم به کمرم کوبید. به سمت راست افتاده بودم و لگد او به قسمتی خورد که فلج شده بود و دردی احساس نکردم. بهیار سریع بلندم کرد و دوباره تکیه ام را به صندوق مهمات داد. احساس می‌کردم صورتم از محل ترکش‌هایی که به زیر گوش و شقیقه ام اصابت کرده داغ شده. درست حس کرده بودم، خونریزی شروع شده بود و بهیار با گاز و چسب سعی می‌کرد خونریزی را بند بیاورد. بیچاره در کار من مانده بود. تنم مثل آشپال (آبکش) سوراخ سوراخ بود و با هر تکانی که به بدنم وارد می‌شد خونریزی از محلی شروع می‌شد. یکی دو ساعتی بازجویی بی ثمر آن‌ها ادامه داشت تا وادار شدند مرا به عقبه ببرند.

فرمانده عراقی با صدای خشنی گفت «اخذوا». دو نفر به سرعت از کنار یکی از نفربر‌ها به من نزدیک شدند و با کوبیدن پا بر زمین، احترام نظامی بجا آوردند. زیر بغلم را گرفتند و مرا به طرف ایفایی که در گوشه‌ای از میدان قرار داشت بر روی زمین کشیدند. در کنار ایفا یک کانتینر ماشی رنگ بود. مرا در سایه کانتینر تکیه دادند. یکی از آن‌ها با تکه پارچه‌ای مشغول بستن چشمانم شد. حس می‌کردم می‌خواهند تیربارانم کنند. سرم را تکان می‌دادم تا مانع بستن چشم هایم شوم. به هر زحمتی بود موفق شدند. کمی عقب‌تر رفتند و در آفتاب ایستادند. هوا سرد بود و من دیگر سرما را کاملا احساس می‌کردم. سربازان توی نور آفتاب بغل هم به حالت خبردار ایستاده بودند. به خاطر تابش نوری که پشت آن‌ها بود، می‌توانستم از پشت چشم بند که پارچه‌ای ساده بود حرکات آن‌ها را ببینم. نیم ساعتی که گذشت ناگهان آن دو نفر احترام نظامی محکمی گذاشتند. خود را آماده شلیک آن‌ها کرده بودم. احساس می‌کردم الان است که به طرفم شلیک کنند. اشهدم را برای دومین بار در آن روز خواندم. آن‌ها به سرعت آمدند و مثل لاشه گوسفند دست و پایم را گرفتند و به عقب ایفا پرتابم کردند. زمان فرود آمدنم در کف ایفا که تماما فلز بود، لحظه بسیار دردآوری بود. طولی نکشید که ایفا به مقصد نامعلومی به راه افتاد.

انتهای پیام/

لَیْسَ مِنْ حُبِّ الدُّنْیَا طَلَبُ مَا یُصْلِحُکَ

  • گیف اینستاگرامگیف تلگرامگیف آپارت  
۲۵ اسفند ۱۴۰۱
کد خبر : ۸,۳۰۸
کلیدواژه ها: داریوش یحیی,کمپ رمادی,خاطرات آزادگان,جنگ ایران و عراق,رژیم بعث,اسارت

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید