در اردوگاهی در دل خاک دشمن، اسرای ایرانی، تاسوعای حسین را چنان زنده کردند که دشمن با تمام قوا به میدان آمد. اما چیزی نتوانست نام حسین را از لبهایشان پاک کند.
آزاده سرافراز و برادر شهید مدافع حرم؛
حسین محمدیمفرد، آزاده سرافراز دوران اسارت از جواد، برادر شهیدش روایت میکند؛ شهیدی که در سوریه جنگید، اما نه برای سیاست، بلکه برای دفاع از دین.
هفتمین عصر خاطره الماسهای درخشان؛
«عراقیها با بیرحمی به پشت پنجرهها میآمدند و با تمسخر میگفتند: “آها! چی شد؟ پدرتان مرده؟” نگاه بچهها چنان از خشم میجوشید که اگر قدرتی بود، شاید همان لحظه آن سربازان عراقی را از بین میبردند.»
یکی از آزادگان ایرانی در خاطرهای از دوران اسارت، ماجرای بازجویی سختی را روایت کرده که در آن، باوجود تهدید به مرگ، از مواضع خود کوتاه نیامد.
آزادی اسرا اعلام شد. نوروز میآمد. خانه تکان خورده بود، کوچه چراغانی شده بود. توران بانو برای دیدن چشمهای او، از درد گذشت. از خون گذشت. از شیشه گذشت.
در روز آزادسازی خرمشهر در اردوگاه اسرا؛
وقتی خبر آزادسازی خرمشهر در اردوگاه پیچید، شهید ابوترابیفرد بار دیگر مرز میان حقیقت و دروغ را با خاطرهای روشن از سالهای اسارت ترسیم کرد.
«جنگ که شد، احمد رفت. همسرش ماند با دلتنگی، بیخبری، و دو فرزند کوچک. در سالهایی که رادیو تنها منبع امید بود، او از میان قابهای تلخ اسارت، دنبال چهره آشنای همسرش میگشت.»
گزارشهای رسمی چیزی نمیگویند، اما حافظه اسرا روایت دیگری دارد. صلاحالدین اردوگاهی بود که نه تکریت ۵ بود و نه شباهتی با آن داشت. گفتوگوی حاضر تلاشی است برای اصلاح یک روایت تاریخی و روشنکردن حقیقت اردوگاهی که همچنان ناشناخته مانده است.
پنجمین عصر خاطره الماسهای درخشان؛
پیرمرد کرمانی کنارم زانو زد. آرام گفت: «من اسیر کفر نمیشوم.» گفتم: «این قانون جنگ است؛ اسارت هم بخشی از آن است.» اما او به قانون خودش وفادار بود.
پنجمین عصر خاطره الماسهای درخشان؛
پس از ۲۰ کیلومتر پیادهروی در رمل، زیر آتش تیربارهای ضربدری، تنها دو نفر باقی ماندند. محسن و محرم، در دل بیابان به امید زنده ماندن دویدند تا زمانی که تانکهای دشمن بالا سرشان رسیدند.