خاطرات آزاده «منصور قشقایی»؛
بعثیها ما را از دو طرف قیچی کرده بودند؛ ما درست در محاصره عراقیها بودیم. همیشه فکر شهادت را داشتم؛ اما به اسارت فکر نمیکردم. حتی به ذهنم هم نمیرسید که اسیر بشوم. امیدم به شهادت بود.
خاطرات آزاده «صفر پوسه»؛
صفر پوسه یکی از آزادگان و جانبازان شهر دیر است که با وجود داشتن چهار فرزند مشتاقانه به جبهه رفت و به اسارت نیروهای بعثی درآمد و بیش از هشت سال در زندانهای عراق شکنجه شد.
وقتی اوضاع را وخیم دیدم با توسل به ائمه بدون هدف مشخصی شروع به دویدن کردم و در همین حال وقتی به پشت سر خود نگاه کردم، متوجه شدم که «شنی» تانکی که مرا تعقیب می کرد درآمده و آن تانک دیگر قادر به تعقیب کردن من نیست.
قبل از عملیات با ماژیک برای بچهها شعار مینوشتم. مثل «هیهات من الذله، راهیان قدس، کربلا آری، اسارت هرگز، راه قدس از کربلا میگذرد.» شوخطبعها میگفتند: «بنویس ورود هر نوع تیر و ترکش ممنوع».
رمضان در نگاه آزادگان(۸)؛
در لحظه افطار، بهمحض اینکه اولین جرعه آب را مینوشیدم، تمام آن سِحر باطل میشد. آب میشد همان که علم میگوید: مادهای سیال و بیرنگ؛ H2O.
رمضان در نگاه آزادگان(۷)؛
در اوج گرما و فشار تشنگی، برای خنک کردن خود به قطرههای آبی که از کولر ته سالن چکه میکرد پناه میبردیم و زیر آن میایستادیم تا مقداری آب روی بدنمان چکه کند و خنک شویم تا بتوانیم روزهداری کنیم.
رمضان در نگاه آزادگان(۶)؛
شما حساب کنید تمام ۲۴ ساعت ۱۴۰ نفر با اخلاقیات متفاوت در یک اتاق زندگی می کردیم اما برای تمام ساعت هایمان برنامه ریزی داشتیم.
رمضان در نگاه آزادگان(۵)؛
وقتی روزهای اول اسارت رابه خاطر می آورم وآن را با روزهای آخر مقایسه می کنم می بینم خیلی چیزها به دست آوردم واین تجربه هایی که کسب کردم ارزش آن همه عذاب راداشت.
بازنشر؛
همواره سعی می کردیم سفره هفتسینی از چیزهای مختلف چون سیم خاردار پهن کنیم. البته هرسال هفتسینمان تکامل پیدا میکرد و در یکی از نوروزهای اسارت هفت سید را دور سفره چیدیم.
وقتی اسیر شد، پیرمرد بیش از ۶٠ سالهای بود. وقتی من در اسارت او را دیدم حدود ۶۵، ۶۶ سال داشت. پسر کوچکش بعد از اسارت خودش، در جبهه شهید شده بود. البته عمو صدام در دوران اسارت از این واقعه بیخبر بود.